در گذشته، پیرمردی بود که از راه
کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب
با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق
بود؛تاجر تنبل و پولدار که
بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار
می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد
...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
...
درس بگیریم
.................................عمر عقاب
70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف
گرفتن طعمه را دیگرندارد..نوک تیزش کندوبلند و خمیده
میشودو شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پربه سینه میچسبد
وپرواز برایش دشواراست.آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا
دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را
آنقدربرصخره های میکوبد تا کنده شودومنتظر میماند تا
نوکی جدید بروید.بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای
میکند تا چنگال نو درآید .و بعد شروع به کندن پرهای کهنه...
زن میخوای بسم الله( خود خدا گفته شك
داری؟)به بابام گفتم: می
خوام زن بگیرم
یه نگاهی بهم کرد و گفت: چقدر درآمد داری که می خوای زن
بگیری؟ گفتم: سر جمع سیصد چهارصد تومنی میشه بابام زد زیر
خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم : چرا؟ گفت: با سیصد چهارصد
هزار تومن میشه زندگی کرد؟ می خوای دختر مردم رو بدبخت
کنی؟بابام تقریبا آدم
معتقدی بود بهش گفتم : میشه یه سوال ازت بپرسم؟ گفت: بپرس
گفتم: اگه یه پولدار بیاد بهت بگه که برا پسرت زن بگیر ،
بعد بهت امضا و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو
میدم ، قبول می کنی؟ بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که...
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند .
هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف . با خود پیمان
بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار
باشد .برادری که پیمان بسته
بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن
دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد
.چندی که گذشت برادر صومعه
نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و
عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می
کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست
داد و یکسره به امور مادر می پرداخت .
روزی زنی با دوستش پشت سر همسایه که
اصلا نمیشناخت بد میگفت شب خوابی دید که یه دست بزرگی
از آسمان آمد و به او اشاره کرد ..زن روز بعد پیش کشیش رفت تا به گناهش
اعتراف کنه ..
و پرسید : پُشتِ کسی بد گفتن گناهه؟ من کار اشتباهی کردم
پدر؟
کشیش گفت : بله ، تو به راحتی خوش نامیِ یک آدم رو لکه دار
کردی ..
زن به کشیش گفت : من واقعا متاسفم و میخواهم که خدا منو
ببخشه ..
کشیش بهش گفت : به این سرعت که نمیشه ،به خانه برگرد یک
بالش پر از پر بردار و برو روی پشت بام با چاقو پارهاش کن
و برگرد اینجا ..
زن رفت خونه بالش و چاقو رو برداشت و همانطور که کشیش...