بخش داستان کوتاه کلیک کنید مرد فقیرى بود
که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى
فروخت آن زن کره ها را به صورت دایره های یک
کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى
فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد
بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن
کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰
گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد
فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان
یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم...
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا
نسخه ام تحویل بدن
فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و
روستایی پرسید: کرم ضد سیمان دارین؟
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده
پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید: کرم ضد سیمان؟
بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم دارم حالا ایرانیشو
میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه ها
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را
رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون
شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه...
داستان زیبای قضاوت عجولانهمرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته
بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند،
قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع
حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و
هیجان شد. دست اش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای
در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: «پدر نگاه کن!
درخت ها حرکت می کنند.»
مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد
جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف¬های پدر و پسر را می
شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ی 5 ساله رفتار...
روزی زنی با دوستش پشت سر همسایه که
اصلا نمیشناخت بد میگفت شب خوابی دید که یه دست بزرگی
از آسمان آمد و به او اشاره کرد ..زن روز بعد پیش کشیش رفت تا به گناهش
اعتراف کنه ..
و پرسید : پُشتِ کسی بد گفتن گناهه؟ من کار اشتباهی کردم
پدر؟
کشیش گفت : بله ، تو به راحتی خوش نامیِ یک آدم رو لکه دار
کردی ..
زن به کشیش گفت : من واقعا متاسفم و میخواهم که خدا منو
ببخشه ..
کشیش بهش گفت : به این سرعت که نمیشه ،به خانه برگرد یک
بالش پر از پر بردار و برو روی پشت بام با چاقو پارهاش کن
و برگرد اینجا ..
زن رفت خونه بالش و چاقو رو برداشت و همانطور که کشیش...
گفته ميشود : شبي مار بزرگي وارد دكان
نجاري ميشود براي پيدا كردن غذا... عادت نجار اين بود كه موقع رفتن بعضي از
وسايل كارش را روي ميز بگذارد
آن شب هم اره كارش روي ميز بود... همينطور كه مار گشتي ميزد بدنش به اره
گير میكند و كمي زخم ميشود... مار خيلي ناراحت ميشود و برای دفاع از
خود اره را گاز ميگيرد كه سبب خون ريزي دور دهانش
ميشود... او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده و از
اينكه اره دارد به او حمله ميكند و مرگش حتميست تصميم
ميگیرد براي آخرين بار ازخود دفاع كرده و هر چه شديدتر...
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه میکند و یک
شرکت *** هم هزار عدد قورباغه به آن کشور میفرستد. در
فرودگاه نماینده شرکت انگلیسی مشاهده میکند که درب
جعبه حاوی قورباغه های *** باز است و از مسول تحویلدهی
سؤال میکند که آیا تعداد آنها درست است یا خیر. مرد ***
پاسخ میدهد که میتوانید آنها را بشمارید.
مرد انگلیسی پس از اطمینان از صحیح بودن تعداد قورباغه
ها، با تعجب میپرسد که چطور حتی یک قورباغه هم در طول
مسیر از جعبه بیرون نپریده است که در پاسخ میشنود:
images/smilies/confused.gif
« اولا هیچ کدام از قورباغه های *** حال پریدن ندارند،...
وعده
پادشاهپادشاهی در یک شب سرد زمستان
از قصر خارج شد... هنگام بازگشت
سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می
داد...از او پرسید
:images/smilies/confused.gif آیا سردت
نیست؟نگهبان گفت : نه سردم نیست
... پادشاه گفت : من الان داخل قصر می
روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش...
اوردند روزی شیخ و مردان در کوهستان
سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به
بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد
زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را
شنیده ام!!!
و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به
سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را
در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان
دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید
لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی
برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و
همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان...