یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و
غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود
را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چارهای به
جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان
ادعا می کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را
زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو
قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به
دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواستههایش می
رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد
مرد اول میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن
گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از...
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى
را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک
شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده
بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى
تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه
افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
...
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن
رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه
ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی
با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد
می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج
تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که
می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می
کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره
ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را...
احمد بن سعید عابد گفت : پدرم براى من نقل کرد که در زمان
ما، در کوفه جوان خداپرستى بود - بسیار خوش صورت و زیبا
اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندک وقتى بود،
که در مسجد نباشد.
زن زیبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از
مدت ها که رنج کشید و روزها بر سر راه آن جوان ایستاد، یک
روز، هنگامى که جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او
رسانید و گفت : اى جوان ! بگذار یک کلمه با تو سخن بگویم ،
آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بکن . جوان به آن زن بى
اعتنایى کرد و با او سخن نگفت . و به راه خود رفت هنگامى که
از مسجد به قصد منزل مى رفت آن زن دوباره سر راهش آمد و گفت...
داستان زیبای قضاوت عجولانهمرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته
بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند،
قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع
حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و
هیجان شد. دست اش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای
در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: «پدر نگاه کن!
درخت ها حرکت می کنند.»
مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد
جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف¬های پدر و پسر را می
شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ی 5 ساله رفتار...
روزی زنی با دوستش پشت سر همسایه که
اصلا نمیشناخت بد میگفت شب خوابی دید که یه دست بزرگی
از آسمان آمد و به او اشاره کرد ..زن روز بعد پیش کشیش رفت تا به گناهش
اعتراف کنه ..
و پرسید : پُشتِ کسی بد گفتن گناهه؟ من کار اشتباهی کردم
پدر؟
کشیش گفت : بله ، تو به راحتی خوش نامیِ یک آدم رو لکه دار
کردی ..
زن به کشیش گفت : من واقعا متاسفم و میخواهم که خدا منو
ببخشه ..
کشیش بهش گفت : به این سرعت که نمیشه ،به خانه برگرد یک
بالش پر از پر بردار و برو روی پشت بام با چاقو پارهاش کن
و برگرد اینجا ..
زن رفت خونه بالش و چاقو رو برداشت و همانطور که کشیش...