روزی زنی با دوستش پشت سر همسایه که
اصلا نمیشناخت بد میگفت شب خوابی دید که یه دست بزرگی
از آسمان آمد و به او اشاره کرد ..زن روز بعد پیش کشیش رفت تا به گناهش
اعتراف کنه ..
و پرسید : پُشتِ کسی بد گفتن گناهه؟ من کار اشتباهی کردم
پدر؟
کشیش گفت : بله ، تو به راحتی خوش نامیِ یک آدم رو لکه دار
کردی ..
زن به کشیش گفت : من واقعا متاسفم و میخواهم که خدا منو
ببخشه ..
کشیش بهش گفت : به این سرعت که نمیشه ،به خانه برگرد یک
بالش پر از پر بردار و برو روی پشت بام با چاقو پارهاش کن
و برگرد اینجا ..
زن رفت خونه بالش و چاقو رو برداشت و همانطور که کشیش...