در گذشته، پیرمردی بود که از راه
کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب
با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق
بود؛تاجر تنبل و پولدار که
بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار
می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد
...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
...