داستان زیبای قضاوت عجولانهمرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته
بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند،
قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع
حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و
هیجان شد. دست اش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای
در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: «پدر نگاه کن!
درخت ها حرکت می کنند.»
مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد
جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف¬های پدر و پسر را می
شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ی 5 ساله رفتار...