سرتا پا خیس شده بود.به اُتومبیلی که داشت ازش دور می شد نگاه کرد.دستای زبرشو کشید رو فالای تو جعبه.مهم تر از خودش این فالا بودن.خیره شد بهشون. یه لحظه صورت کوچیک و گریان زری رو دید که از گرسنگی زرد و پژمرده شده بود.به خودش اومد. آستینش رو تند کشید روشون.خوشبختانه ماشینی که از کنارش رد شده بود اونقدر سرعت نداشت که جعبه ی فالا مثه نیم تنه اش غرق گل و لای بشه. باید می رفت. چیزی تا غروب نمونده بود. لااقل یه دسته ی دیگه رو باید می فروخت.
با قدمای تند به سر چهار راه رسید.با دیدن چراغ قرمز، لبای کوچیکش با لبخندی از هم باز شد. منتظر نموند. به شیشه ی اولین ماشینی که نزدیکش بود ضربه زد. برق رو شیشه ها مانع این بود که داخل اتومبیل رو ببینه. شیشه به آرومی اومد پایین. یه مرد میانسال پشت فرمون بود.یه اسکناس دوهزار تومانی پرت کرد بیرونو و دوباره شیشه رو کشید بالا!
اون حس همیشگی اومد سراغش.بغضشو قورت داد. تا خواست دوباره به شیشه بکوبونه، اُتومبیل شروع به حرکت کرد... چراغ سبز شده بود. یه قدم به عقب برداشت.گوشه ی چشاش خیس شد.به هجوم ماشینا خیره شد... از دل کوچیکش گذشت: من گدا نیستم...
هوا تاریک شده بود... باید می دوید... وگر نه نونوایی سر کوچه بسته می شد.
شاگرد نونوا دوتا نون گذاشت رو توری.پرسید: آهای دختر! همین دو تا؟
اسکناس نو و تا نشده رو تو دستاش فشرد. باز صورت زری اومد تو ذهنش.سریع گفت: نه آقا پنج تا دیگه هم بدین! و اسکناس رو بیشتر فشرد!
با خودش گفته بود این اسکناس رو میندازم تو صندوق صدقات... ولی همین که دستشو برای انداختن برده بود جلو منصرف شده بود!
بغضی که از غروب تو گلوش گیر کرده بود با غرور کودکانه اش جور نبود.
یاد یه ماه پیش اُفتاد. توی کلاس درس بهترین نبود ولی از درس خوندن لذت می برد! وقتی که معلم موضوع انشا ء میداد اون با لذت رویاهای کودکانه اش رو روی کاغذ میوورد.رویاهایی که فقط رویا بودند... از یه ماه پیش دیگه نرفته بود مدرسه.وقتی به مادرش تصمیمشو گفته بود، برق خوشحالی تو چشای اون، پایه های تصمیمش رو محکم تر کرده بود...همیشه بیشتر از سنش می فهمید...! و این شرایط زندگی خود ومادر و خواهر کوچیک بیمارش بود که به بزرگانه اندیشیدن وادارش کرده بود... بزرگ شدن اجباری! ادامه دارد...
نانها رو برداشت و ب طرف خانه ب راه افتاد انگشتان دستش ک از شدت سرما یخ زده بودن با گرمای نانها کم کم گرم شدند.
او همیشه تو مسیرش ب خانه از کنار ی مغازه کیف و کفش فروشی باید عبور میکرد .انگشتان پایش نیز از سرما گرخت شده بودن وقتی ب اون مغازه رسید کم ایستاد و ب پوتینهای زیبای توی ویترین نگاه کرد
یک لحظه چشمان خود رابست و تصور داشتن یکی از پوتینهارا در نظر گذراند
حس کرد پاهایش دارن گرم میشوند در همین حال بود ک با صدای صاحب مغازه ب خودش آمد ک ب او میگفت برو برو کنار دختره گدا
از پشت ویترین اومد عقب. نفسشو تند تند داد بیرون و شروع کرد به دویدن.با خودش تکرار کرد: نه ...نه من گدا نیستم. من که گدایی نمی کنم. من فقط دنبال یه لقمه نون و یه پولی برای داروهای زری بودم. من...
رسید سر کوچه. وایساد کنج دیوار... دست کشید رو صورتش.بازم این اشکا بی خبر ریخته بود پایین...
کوچه خلوت بود و ساکت... نفساش آروم شده بود. آروم به سمت خونه قدم برداشت. دستای سردشو کوبید رو در زنگ زده ی سردتر از دستاش. صدای مادرش میومد که می پرسید کیه. با باز شدن در سعی کرد مثه همیشه به نظر بیاد. لبخندی نشوند رو لباشو و به او سلام کرد وارد حیاط شد.
پشت سر مادر از حیاط کوچیک تاریک گذشت و وارد ساختمان کاه گلی شد. چراغ نفتی کوچیک مثه همیشه وسط بود و کتری در حال قل قل کردن. زری زیر لحاف رنگ و رو رفته ی کوچیکش خوابیده بود. آهسته رفت بالا سرش نشست و پتو رو کمی از رو صورت زری زد کنار. معصوم و رنگ پریده غرق خواب بود. بوسه ای کوتاه روی موهای لختش نشاند و اومد کنار چراغ.مادر داشت آب کتری رو تو قوری می ریخت..خستگی از صورتش می بارید...
نونها رو ک دیگه سرد شده بودن توی سفره گذاشت
و خودشو کشید بطرف دیوار و تکیه داد
-آخیش خدایا شکرت
مادر قوری رو روی کتری گذاشت و اومد پیشش دستاشو گرفت و مالید.تو چشماش نگاه کردوبا صدایی پر از شرمندگی گفت
-آخه مگه تو چند سالته
سرش رو روی پای مادر گذاشت و آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه تو خودش گریه کرد.
بعد از خوردن چایی سریع بلند شد و بطرف حیاط رفت
-دخترم داری کجا میری؟میخوایم شام بخوریم.
-میخوام وضو بگیرم .بزار اول نمازم رو بخونم چشم
-الله اکبر الله اکبر رو که گفت حس کرد پشتش گرم شد.اصلا حس کرد دیگه هیچ غمی نداره
با ارامش نمازش رو خوند.بعد دستاشو بلند کرد
-خدایا شکرت نمیدونم برنامت چیه ولی شکرت.خدایا مرسی که با منی .من میترسم کم بیارم کمکم کن
با صداي مادر كه گفت بیا دخترم غذا یخ کرد جانمازو تا كرد و يه گوشه گذاشت
-به به کله جوش
رفت و دست زری رو گرفت
-بلند شو عزیزم بیا برات نون تازه گرفتم
شام اون شب به مادر و زری خیلی چسبید ولی زهرا با هر لقمه تو گوشش می پیچید"دختره گدا"
صبح وقتی داشت کفشاشو میپوشید ک ب سرکار بره متوجه شد کفشش پاره شده
-مامان 2 تا مشما داریم تو خونه ,کوچیک باشه بزرگ نباشه
مادر براش آورد سریع مشما ها رو روی جوراباش پوشید بعد کفشش رو پا کرد
-دخترم چیشده؟
-هیچی میخوام پاهام گرمتر بشه
-خب ماماني کاری نداری؟ خداحافظ
-برو ب سلامت
سر چهارراه مثل همیشه مشغول فروش فالها بود . تقربیا نزدیکهای ظهر بود .خیلی خسته شده بود .فقط یک سوم فالها رو فروخته بود .کنار خیابون ایستاد و منتظر قرمز شدن چراغ بود ک ناگهان مردی با قدی بلند و هیکلی بهش نزدیک شد و با عصبانیت بهش توپید وگفت:
-برای کی کار میکنی .اینجا محدوده ماست .زود بندو بساطت رو جمع کن وگم شو
-ولی من ک کار بدی نمیکنم.فقط دارم فال میفروشم .من برای کسی کار نمیکنم.چرا باید برم؟من خواهرم مریضه باید براش دارو بخرم اگر فال نفروشم پس چکار کنم
-به من ربطی نداره دختره الاف
-آخه من...
ک یهو اون مرد فالهاشو از دست زهرا گرفت و پرت کرد وسط خیابون و بعد یکی زد پشت سر زهرا وپشت گردنشو گرفت و اونو محکم بطرف جلو هل داد
محکم ب زمین خورد.
33 ثانیه دیگه چراغ سبز میشد.سریع خودشو جمع وجور کرد وشروع ب جمع کردن فالها کرد .وقتی بلند شد دید تمام سرنشینهای ماشینها دارن نگاش میکنن
خیلی خجالت کشید و سریع رفت توی پیاده رو
کنار دیوار نشست بغض گلوشو گرفته بود
حالا باید چکار کنه؟ زری چی میشه؟
تو همین فکر بود ک مرد جوان خوش تیپی بهش نزدیک شد
-دختر جان میتونم کمکت کنم؟
چرا گریه میکنی؟
-هیچی ممنون
مرد جوان دست تو جیبش کرد و ی اسکناس پنج هزار تومانی ب زهرا داد
-آقا فالها دونه ای 100 تومانه این خیلی زیاده من ندارم بقیه ب شما بدم
-اشکال نداره من فال نمیخوام
-نه پس پولتون رو بگیرید من گدا نیستم
-میدونم دختر جان ولی این فالها ب درد من نمیخورن
-پس خواهش میکنم پولتون رو بگیرید
مرد جوان با کمال تعجب پول را از زهرا گرفت و رفت
تنها وسرگردان تو خیابونها و کوچه ها میگشت روی برگشت ب خونه را نداشت .ب مادرش چی باید میگفت؟!
دیگه شب شده بود با اون مقدار پولی ک داشت 2 تا نون خرید و ب سمت خونه حرکت کرد
نزدیک خونه متوجه شد ک جلوی در خونه آمبولانس ایستاده
بند دلش پاره شد.
-خدایا چی شده ؟خدایا خودت کمک کن.
فقط دوید .زری رو داشتن تو آمبولانس میزاشتن و مادر توی سرخودش میزد
تا زهرا رو دید صداش بلند تر شد و زهرا رو محکم تو بغلش گرفت
- زهرا! خواهرت داره از دست میره .ای خداااااااااااااااااااااااا
راننده گفت:
-یکی همراه مریض بیاد
-مامان من میرم نگران نباش خوب میشه .
همراه آمبولانس ب بیمارستان رفت
احساس مبهمی داشت. نمی دونست چیه ولی دلش می خواست فریاد بکشه. درماندگی... زجر یا نفرت... نفرت از همه. از تک تک آدمای شهر... از همه ی اونایی که پشت پنجره ی آمبولانس می دید که با ماشینای گرون قیمتشون در حال ترددن... باخیال راحت... بی غم...
نگاهش به زری اُفتاد. ماسک کوچکی که رو صورتش بود قلب زهرا رو به درد آورد... زری... خواهر کوچک و معصومش... یاد یه چیز اُفتاد.میون اشک ریختن یه دفعه خنده ی ریزی کرد! پرستار برگشته بود و یه جوری نگاهش می کرد! ولی زهرا چشاشو بست و سعی کرد اون روزو دوباره به یاد بیاره. همون روز که زری تازه دوسالش شده بود و زهرا که پا به پنج سالگی گذاشته بود کلی جلو مامان اشک ریخته بود و باهاش قهر کرده بود که چرا اسمای ما دوتا مثه همه! و مامان هم با خنده در حالی که هر دو رو تو بغلش می گرفت گفته بود این اسم مادر خدا بیامرزم بوده که همیشه آرزو داشت تنها نوه هاشو ببینه و عمرش به دنیا نبود. مامان هم به خاطر عشقی که به مادرش داشته، اسمشو روی دوتا دختراش میذاره... زهرا و زری...
آهی کشید... کاش اون به جای زری مریض بود...
آمبولانس وایساد. به همرا اون پرستار از آمبولانس پیاده شد. و کنار برانکارد به سمت اورژانس حرکت کردند. بوی الکل و آمپول پیچید تو دماغش... همیشه از بیمارستان می ترسید... از سه سال پیش که جنازه ی پدرشو از اینجا تحویل گرفته بودند. یه شب بعد از جارو زدن خیابونای فرمانیه، وقتی داشت برمی گشت خونه، سر چهار راه یه ماشین بهش میزنه و در میره! همین و به همین راحتی...! و بعدش تنهایی ها و بی کسی های يه زن تنها و دو دختر کوچکش که یکی شم از بدو تولد مشکل قلبی داشت...
زری رو بردن تو یه اتاق دیگه. زهرا هم خواست به دنبالش بره که یه خانم بهش میخورد دکتر باشه صداش زد. برگشت و هراسون رفت پیشش.یه سری سوالا از وضعیت زری پرسید و داروهایی که مصرف می کنه.با توضیحاتی که زهرا بهش داد سخت به فکر فرو رفت و گفت: به نظر میاد که وضعیت قلب خواهرت وخیم شده و دیگه به این داروها نباید اکتفا کرد... یه سری آزمایشات باید براش انجام بدیم و بعد نظر قطعی رو اعلام می کنیم... راستی دختر جون مامان و بابات چرا تو رو با خواهرت فرستادن؟ تو الان باید مدرسه باشی!
زهرا به لبخندی تلخ اکتفا کرد و چیزی نگفت.لبخندی که حتی دکتر هم تلخیشو حس کرد و بی هیچ حرف دیگری مشغول کار خود شد.
با صدای بلندی که شنید از خواب پرید! از خستگی روی نیمکت خوابش برده بود. به ساعت بیمارستان نگاهی انداخت که یه ربع به یازده رو نشون میداد! سراسیمه از جا برخواست (گردآوری : انجمن ناجی)در اون اتاق باز شده بود. دوید سمتش. زری رو اونجا ندید! پاهاش سست شد! نکنه زری...!
پرستاری که در حال نوشتن چیزی درون یه کتابچه ی فلزی بود اومد سمتش و نشوندش رو صندلی.
_ چی شده دختر جون؟
_ خواهرم ...خواهرم کجاست؟؟
_ اسمش چی بود؟
_ زری... زری حسینی...
_ اون دختر کوچولو خواهر تو بود؟ گفتم چرا همراهی نداره!! پس تو باهاش اومده بودی... پدرومادرتون کجان؟... نگران نباش دکتر رضایی فر گفت خودمون فعلاً براش پرونده تشکیل بدیم تا بزرگترتون بیاد. الانم تو بخش مراقبت های ویژه اس...فعلا! خوبه. ولی فکر کنم دکتر نظرش اینه که عمل بشه! حالا که بزرگترت بیاد خود دکتر بهشون توضیح میده. از پرستار باعجله تشکر کرد و سریع خودشو به محوطه رسوند.باید اول یه تلفن پیدا می کرد تا به مادرش خبر بده. حتماً الان از دلشوره دلش هزار راه رفته بود.
تازه یادش اومد که نفس حبس شده اشو بده بیرون! تو دل کوچیکش خدا رو سپاس گفت...
زری از پشت شیشه ی CCU چه معصومانه تر به نظر می رسید.با دیدن کسی که از اتاق اومد بیرون، سریع اشکاشو پاک کرد. رفت جلو، دکتر رضایی اشاره کرد دنبالش بره. رفتن تو ایستگاه پرستاری. دکتر غرق فکر بود بعد از لحظاتی نگاه جدیشو به زهرا دوخت و گفت:
دخترم... نمیدونم چرا والدینت نیومدن ولی باید بگم که خواهرت نیاز به جراحی داره... ببین یکی از دریچه های قلبش فقط 30 درصد کارایی داره. دیگه هم به دارو جواب نمیده... باید زودتر عمل شه.
آب دهنشو قورت داد و گفت:بزرگ زری منم... چقد دیگه فرصت داره؟
_ هر چی زودتر بهتر و بذار با صراحت بگم که مشخص نیست تا ماه آینده دووم بیاره یا تا شش ماه دیگه. شما الان باید به فکر جور کردن شرایط عمل جراحی باشین می فهمی چی میگم دخترم؟
سری تکان داد و سعی کرد بغضش را فرو دهد. به سمت ورودی بیمارستان به راه اُفتاد. از آخرین تماسی که با مادر گرفته بود یه ساعتی می گذشت... با این که سعی کرده بود بهش نشون بده زری حالش خوبه اما اون گفته بود طاقت نمیاره و با خط واحد هر جور شده خودشو می رسونه...
نگرانش بود. خود او هم حال و روز درست و حسابی نداشت. از وقتی که یادش می آمد يه مادر بود و یه دار قالی که از صبح تا غروب پشت این دار می نشست و دیلم می زد. بعد از مرگ پدر، اين زن تنها نان در آر خانه شده بود. نقش ها را از صاحبکار می گرفت و بعد از یک ماه قالی را به او تحویل میداد! بعضی شبها که زهرا از خواب می پرید، متوجه ناله های گاه و بی گاه او در خواب میشد که از درد کتف اش می نالید. دست های ترک خورده اش را شب ها با کمی پماد چرب می کرد تا فردا باز بتواند چنگ در تار و پود قالی زند. این ماه چند قالی دیگر می بایست ببافد تا تنها کمی از پول عمل جور شود؟
باید چاره ای می اندیشید... باید باز بزرگتر از سنش فکر می کرد تا برای نجات زندگی خواهر بیمارش تصمیمی بگیرد اما چه تصمیمی؟؟ اشکهایش را پاک کرد تا سوز سردی که می وزید بیش از این تن کوچکش را نلرزاند..
مادرش را از دور دید. خوب که تماشایش کرد چقدر او را پیر یافت...!پیر اما بی صدای شکستن... رفت سمت اش که سرگردان و مضطرب به اطراف نگاه می کرد...
دو مادر و دختر در کنار هم ایستاده بودند و از پشت حصار شیشه ای به عضو کوچک و رنجور خانواده ی کوچکشان نگاه می کردند. جثه ی مادر می لرزید و آرام آرام با چادر اشک هایش را پاک می کرد. با صدایی که از گریه دورگه شده بود سکوت فضا را شکست:
_ مادر تو که گفته بودی حالش خوبه!!!!! این همه دستگاه بهش وصله و اجازه ی ملاقات نمیدن. اون وقت باور کنم که چیزیش نیست؟ و این بار بغض پنهانیش شکست و صدای گریه ی دردناک اش پرستار را به سمت آنها کشاند... او را به راهرو هدایت کردند و این بار زهرا بیش از پیش حس کرد که محکوم است تا بار این رنج را خود به دوش کشد... باید فکری می کرد... عشق خواهرانه اش اجازه نمیداد بایستد و پر پر شدن زری را ببیند...
صبح زود از بیمارستان زد بیرون. چاره ای نداشت باید مادر را با آن حال کنار زری تنها می گذاشت. باید می رفت. تمام شب را نخوابیده بود.فکر و خیال لحظه ای رهایش نکرده بود... آخر با تصمیمی شب را به صبح رساند.
تصمیم خود را گرفته بود. با فال فروختن سر چهار راه تنها نان شبشان جور میشد نه پول هنگفت جراحی! چند وقت پیش یه آگهی روی دیوار دیده بود! هیچ وقت فکر نمی کرد کسی که قرار است کلیه اش را به صاحب آن آگهی بفروشد خودش باشد.خودشو قانع کرده بود که با یه کلیه هم می شود زندگی کرد و سلامتی زری برایش از هر چیزی با ارزش تر است (گردآوری : انجمن ناجی) باید به این رنج پایان میداد.
رسید به همون خیابون. خوب فکر کرد که آگهی رو کجا دیده. اون راسته رو پایین اومد. رسید به یه ستون که همیشه مغازه دارهای اون قسمت آگهی هاشونو اونجا می چسبوندن. خوب نگاه کرد. خودش بود. همین ستون بود! ولی... دقیقاً پایین برگه که شماره رو نوشته بودن پاره بود...! اَه لعنتی!!
مأیوس نشد. حتماً از این آگهی چندتایی دیگر هم پیدا می شد.شروع کرد به گشتن پشت شیشه ی مغازه ها... یک ساعتی گذشت. پاهایش به ذق ذق اُفتاده بود... وایساد یه گوشه. دستای سردشو زیر بغلش برد تا کمی گرم شود...
رفت داخل مغازه
-آقا شما نمیدونید این اطلاعیه برای دریافت کلیه رو کی زده بود به در مغازتون؟
-بچه چکار داری برو به بازیت برس
-لطفا میشه بگید؟
-برای برادرآقای محمدی بود که شکر خدا یکی پیداشد و کلیه رو بهشون داد.
غم تمام صورتش رو گرفت تشکر کرد واز مغازه زد بیرون
باید برمیگشت به بیمارستان مامان تنهابود وممکن بود نگران بشه ,دیگه نباید خودشم برا مامان دردسر بشه.
همینطور که داشت میرفت متوجه شد یک نفرخیلی وقته داره دنبالش میاد .سرش رو برگردوند .یکی از مشتریای تو بقالی بود.بخودش گفت این با من چکار داره؟
یکم سرعتش رو تند کرد دید اونم سرعتش رو بالابرد .ترسید .یکدفعه سرجاش ایستاد
اون مرد هم وایساد .زهرا برگشت ب سمت اون مرد و تمام قدرتش رو جمع کرد و با صدایی محکم گفت:
-کاری دارید؟چرا دنبال من میایید؟
مرد که منتظر همین فرصت بود با لبخندی زیرکانه بهش نزدیک شد وگفت:
-متوجه شدم دنبال کلیه میگردی.برای کی کلیه میخوای؟
-نخیر اشتباه فهمیدید .من میخوام کلیه بدم ن بگیرم.
مرد با صدای بلندی شروع ب خندیدن کرد
-تو نیم وجبی میخوای کلیه بدی؟هاهاهاها
-به شما ربطی نداره. مزاحم نشید .دنبال من هم نیایید وگرنه دادمیزنم مردم جمع شن
-بچه جون میخوام کمکت کنم.یه لحظه امان بده
پدر مادرت کجا هستن بچه؟برای چی میخوای کلیه بدی؟اونها خبر دارن؟
-پدر ندارم و مادرم هم بیمارستانه.خواهرم مریضه باید سریع عمل بشه ولی ما پول عمل نداریم.من باید کلیه ام رو بفروشم که پول عمل رو جور کنم.
-عجب مادری داری که تو رو مجبور به این کار کرده.
-نه مادرم خبر نداره من خودم تصمیم گرفتم.خب شما کسی رو سراغ دارید که کلیه لازم داشته باشه؟
-دخترجون مگه به این راحتیه.تازه اگر بفهمن به جرم دلالی کلیه میگیرنت و زندانیت میکنن.تازه تو این دورو زمونه با دوتا کلیه هم نمیشه زندگی کرد چه برسه به یک کلیه .من یه کار بهتر برات سراغ دارم که بتونی پول عمل رو جور کنی.موافقی بهت بگم؟
-راست میگید ؟بگید... لطفا بگید.
-ببین من خیلی سرم شلوغه به همه کارهام نمیرسم .به یک کمک نیاز دارم .فقط کافیه تو هر روز به 10 تا آدرس که من میگم بری همین .خودم وقت نمیکنم.3 ماهه پول عمل خواهرت جور میشه.
-نه تا اون موقع زری ممکنه بمیره من نمیتونم تا اون موقع صبر کنم
-اوووم خب اگر قول بدی که سه ماه رو بیای من پول عمل زری رو اول بهت میدم چون میبینم دختر خوبی هستی بهت اطمینان میکنم .باشه؟
فقط یه شرط داره به کسی نگی برا من کار میکنی.باشه؟
اونقدر خوشحال شده بود که حد نداشت.
-مرسی یکم فکر کنم بهتون خبر میدم .
-فردا بیا همون مغازه من منتظرت هستم.فقط به کسی نگو قراره چکار کنی.باشه؟
-بله ممنون .
با خوشحالی تمام به سمت بیمارستان حرکت کرد .نمیدونست چطوری این خبر خوب رو باید به مادر بده.
ای خدا یعنی زری من خوب میشه .خدایا شکرت.چه بنده های خوبی داری.
مادر هنور پشت درهای بسته CCUنشسته بود وبا چشمانی گریان در حال خواندن دعا بود
تا چشمش به زهرا افتاد پرید و اونو بغل کرد گفت
-مادر کجا بودی دلم هزار راه رفت .این خانم دکتر از صبح تا الان چند بار اومد به زری سر زد. میگه باید زود تر کاری کنیم.
خدا خیرش بده خانم دکتر گفت که دست مزد خودشو نمیگیره .ولی ما باید پول بیمارستان رو بدیم
میگم بیا برو به حاج نصرت یه زنگ بزن ببین میتونه پول فرشهارو پیش پیش بده؟
-مامان یه چی میگی اون فرش تو دستشه پول نمیده انگار میخواد جونشو بده حالا بیاد فرش رو تحویل نگرفته بهمون پول بده.
-خب بهش میگیم حال زری بده شاید دلش به رحم اومد .ها.نمیشه که دست رو دست بزاریم بچم بمیره. اینو گفت و زد زیر گریه
-مامان گریه نکن ماهم خدایی داریم.خودت به من یاد دادی که خدا بنده هاشو تنها نمیزاره.