سرتا پا خیس شده بود.به اُتومبیلی که داشت ازش دور
می شد نگاه کرد.دستای زبرشو کشید رو فالای تو جعبه.مهم تر
از خودش این فالا بودن.خیره شد بهشون. یه لحظه صورت کوچیک
و گریان زری رو دید که از گرسنگی زرد و پژمرده شده بود.به
خودش اومد. آستینش رو تند کشید روشون.خوشبختانه ماشینی که
از کنارش رد شده بود اونقدر سرعت نداشت که جعبه ی فالا مثه
نیم تنه اش غرق گل و لای بشه. باید می رفت. چیزی تا غروب
نمونده بود. لااقل یه دسته ی دیگه رو باید می فروخت.
با قدمای تند به سر چهار راه رسید.با دیدن چراغ قرمز، لبای
کوچیکش با لبخندی از هم باز شد. منتظر نموند. به شیشه ی
اولین ماشینی که نزدیکش بود ضربه زد. برق رو شیشه ها مانع...