وقتی بیقراری مادرش رو دید دلش طاقت نیاورد وگفت:
-مامان پول عمل رو من جور کردم.
- جان من راست میگی؟ از کی گرفتی؟ ها؟یعنی میتونیم زری رو عمل کنیم؟چرازودتر نگفتی؟خدا عمرت بده
مادر انقدر خوشحال شده بود که اصلا براش دیگه هیچی مهم نبود یا شایدم به زهرا اطمینان داشت
زهرا با دیدن خوشحالی او حس غروری همراه با آرامش بهش دست داد .
مادر دوید سمت قسمت پرستاری وبا خوشحالی هرچه تماما تر گفت به خانم دکتر خبر بدید ما پول عمل رو جور کردیم هرکاری باید بکنن زود تر. تو رو خدا زودتر.وشروع به گریه کرد.
بعد از مدتی پرستارها شروع به اماده کردن مقدمات عمل کردن
گرفتن خون و.....
مادر که با دیدن این صحنه ها آروم شده بود انگاری تازه مغزش بکار افتاد .یهو به خودش گفت :آخه این دختر بچه چطوری یه نصف روز پول به این زیادی رو جور کرد؟
زهرا رو صدا کردو گفت:
-مادر حالا این پول رو چطوری جور کردی؟حلاله که نه؟
-مامان نگران نباش حلاله
-آخه چطوری؟
-یه اقایی بهم پیشنهاد کار داده از فردا قراره برم سر کار.وقتی مشکلم رو فهمید قبول کرد که حقوق 3 ماه رو جلو بده
-آخه این چه کاریه که حقوق 3 ماهش اینقدر زیاده؟
-کارسختی نیست .گفت که سرش شلوغه وتهرانم ترافیکش بالاست به کمک احتیاج داره.من فقط باید تعدادی وسایل رو به یکسری آدرس ببرم.همین.
-زهرا فقط مراقب خودت باش
فردای اون روز زهرا رفت سر قرار .دم بقالی منتظر بود که یه بچه ای اومد و بهش گفت :
-شما منتظر یه آقا هستی؟
-بله چطور؟
-با من بیا بریم پیش اون اقاهه
زهرا بدنبال اون بچه براه افتاد .تعجب کرده بود اخه برای چی خودش نیومد؟
-سلام
-سلام
-آفرین میبینم که دختر خوش قول ووقت شناسی هستی.خب بیا تا بگم باید چکار کنی.
2 تا بسته کادو شده مثل جعبه کفش با 2 تا آدرس و یه پارچه نارنجی
-برای امروز همین 2 تا برات بسه برو ببینم چکار میکنی .این پارچه نارنجی روهم ببند دور مچ دستت .برو بسلامت
زهرا بسته هارو گرفت و گفت :
-ببخشید من اسم شما رو نمیدونم بگم از طرف کی؟
-لازم نیست چیزی بگی اونا خودشون منتظر هستن .اسم منم سیاوشه.فردا منتظرتم همین ساعت .
آدرس اول رو رفت در رو که زد یه آقایی در روباز کرد و با عصبانیت گفت :
دیگه دیر نکن و بسته رو گرفت و دررو محکم بست.
زهرا خیلی تعجب کرد که اخه این دیگه چه مدلشه؟
سریع خودشو به ادرس دوم رسوند .وقتی زنگ زد یه دختر جوان در رو باز کرد همین که زهرا رو دید یه پوز خندی زد وگفت :سیاوش خان به تو هم رحم نکرد .
این وگفتو بسته رو از زهرا گرفت و بعد گفت :بچه جان خیلی مراقب خودت باش .از من نشنیده بگیرسیاوش خان خیلی خطرناکه.بعد دررو بست.
زهرا خیلی تعجب کرد و یه ترس عجیبی تو دلش افتاد .
همینطور که توفکر بود وقدمهاشو نگاه میکرد متوجه صدای بوق ماشینی شد.سرش رو بالاکرد وباتعجب دیدکه سیاوش خان هست.
بهش اشاره کرد که سوارماشین بشه ولی زهرا قبول نکرد .سیاوش خان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد واومد بسمت زهرا
قلب کوچیکش اونقدر تند میزد که حس میکرد داره از قفسه سینش میزنه بیرون
-سلام آقا سیاوش
-سلام.چرا بهت میگم سوار شو سوار نمیشی؟
-مزاحم نمیشم باید برم بیمارستان.
-بیا کارت دارم .باید یه جایی بریم .بعد خودم میبرمت بیمارستان.
-کجا؟
-اینو بدون کسی از سیاوش خان سوال نمیپرسه.فقط بگو چشم وکاری رو که میگم بکن.
زهرا اونقدر ترسیده بود که قدرت مخالفت رو تو خودش ندید وسوار ماشین شد
تو مسیرنه سیاوش خان حرفی میزد نه زهرا سکوت عجیبی تو ماشین برقرار بود.
زهرا همش به حرفای اون دختره فکر میکرد که "ب تو هم رحم نکرد.مراقب خودت باش اون خیلی خطر ناکه"
دلش افتاد تو شور. خدایا من چکار کنم خودت کمکم کن . خودت نجاتم بده.تو همین حال وهوا بود که دید سیاوش خان وارد پمپ بنزین شد.
نوبت اونا که شد
-باک رو پر کن .
-بله آقا.
درهمین موقع زهرا بی مقدرمه در ماشیرو باز کرد.
-کجا؟
-ببخشید باید برم دستشویی
-الان میرسیم بشین.
-راستش خیلی ضروریه روم نمیشد بهتون بگم.
سیاوش خان چپ چپ نگاهی به زهرا کرد و بعد گفت :
-برو زود بیا
-چشم .نریدا من اینجاهارو بلد نیستم.
سریع دوید بطرف سرویس بهداشتی.خب حالا باید چکار میکرد؟
هیچ کس اونجا نبود .ای خدا باید چکار کنم.از لای در نگاه کرد سیاوش خان داشت پول بنزین رو حساب میکرد .حواسش نبود .زهرا سریع خودش رو به دفتر جایگاه رسوند.
در رو زد و وارد دفتر شد.
-سلام
-سلام دختر خانم کاری دارید.
زهرا زد زیر گریه
-آقا ترو خدا جون من درخطره به من کمک کنید.
-برو بچه این فیلما چیه از خودت در میاری.
-اقا باور کنید ینفر میخواد منو بدزده.
-برو بیرون تا ننداختمت بیرون
وبعد بلند شدو بازوی زهرا رو گرفت که اونو بندازه بیرون که زهرا با گریه گفت:
-آقا ترو خدا من راست میگم شما بزار این مرده بره بعد زنگ بزن 110 بیاد منو ببره تروخدا الان به من کمک کنید.
اینو که گفت یه لحظه دل مسئول قسمت لرزید .نکنه راست بگه؟
-خب اون کجاست بهم نشون بده.
-اوناهاش اون ماشی سیاهه. همون آقاهه که کت قهوه ای تنشه.
سیاوش خان ماشین رو برده بود کناروایستاده بود منتظر زهرا .وقتی دید دیر کرده رفت تو سرویس بهداشتی .با قیافه ای درهم وعصبانی اومد بیرون وسریع سوار ماشین شدو رفت.
-خب اون رفت حالا من با تو چکار کنم .آهان 110.
زهرا هیچی نگفت و همون جا روی زمین نشست.
ب دیواربازداشگاه تکیه داد.اختیار اشکاشو از دست داد و اونها تند تند بر روی صورتش سرازیرشدن
-خدایا شکرت که کمکم کردی از دست اون مرد نجات پیداکنم.خدایا ممنونم منو تنها نزاشتی.
خدایا چی بگم.خدایا خدایا
و سرش رو زمین گذاشت وسجده شکر کرد
سروان احمدی مسئول پرونده زهرا بود
-گروهبان اون دختره داره چکار میکنه؟
-قربان همش داره گریه میکنه .انگاری داره با یکی حرف میزنه.
باشنیدن این حرف سروان احمدی رفت تو فکر
نکنه این دختره راست میگه .قیافش هم به ولگردها نمیخوره.تازه خودش هم که به ما زنگ زد.اگر اشتباه کنم بعدا خودم رو نمیبخشم.
-گروهبان اون دختره رو بیار اینجا
-سلام
-سلام بشین
ببین دختر جان من باید تو رو تو بازداشت نگه دارم ولی یچیزی به من میگه که تو راست میگی.امید وارم همینطور باشه.
دیگه تا خودم بهت نگفتم از بردن اون بسته ها به کسی چیزی نمیگی .فقط الان یه شکایت نامه تنظیم میکنیم از اون اقا
اسمش چی بود,اووووم سیاوش.فعلا با ضمانت خود من تو آزادی.ولی من خودم باید بیام بیمارستان.
-گروهبان این دختر آزاده .درضمن من باید برم تاجایی دیگه به امروز نمیرسه برگردم .
-بله قربان
تومسیربیمارستان سروان احمدی شروع به سوال کردن کرد
-یعنی شما هیچ کس رو ندارید؟مگه میشه؟
-بله بخدا راست میگم ما اهل بم هستیم .تو زلزله بم پدرو مادرم همه فامیلاشون رو از دست دادن.بعد مامانم مریض شد ما اومدیم تهران .پدرم هم تو یه تصادف مرد و راننده هم فرار کرد
الان من و مامانم و زری هیچکس رو جز خدا نداریم.
-خرجیتون رو از کجا میارید؟
-مامانم قالی میبافه منم فال میفروشم
-مدرسه نمیری؟
-نه
-گفتی چند سالته؟
-12
وبعد سکوت
به بیمارستان رسیدن.ساعت 12 شب بود
مادر گریان وتسبیح بدست تو راهرو راه میرفت وقتی زهرا رو دید بی اختیار یه سیلی به صورت نحیف وزرد زهرا زد.
-ذلیل بشی بچه معلوم هست تا الان کجا بودی .نگفتی من دستم از چاره کوتاهه.اخه من باید چکارکنم از این همه بدبختی.گفتم تو بزرگ شدی دیگه غصه تو رو نمیخورم .دلم هزار راه رفت . زری بچم از اینطرف داره ازدستم میره تو هم اینجوری با من میکنی.........
زهرا فقط سرش رو انداخته بود پایین وبغض گلوش رو میخورد که مبادا اشکهاش سرازیر بشه
سروان احمدی وقتی مادر زهرا رو دید که با چشمانی گود رفته وصورتی زرد ورنگ پریده مثل اسپند رو آتیشه یکم دلش قرص شد که کار خوبی کرده که به زهرا اطمینان کرده
اون زری رو دید و با پرستار بخش صحبت کرد وقتی مطمئن شد که واقعا زهرا برای تهیه پول عمل زری فریب خورده وهمه حرفهایی که زده درست بوده خیلی متاثر شد
-زهرا خانم بیااینجا
-بله جناب سروان
-پیش مادرت بمون ومادرت رو تنها نزار فردا بیا کلانتری پیش من کارت دارم
فعلا هم دنبال پول نباش .خدا بزرگه
حرکت ابرهای آسمان نیلگون، نوید بارش برف را میداد. اتاق در سکوتی دل انگیز فرو رفته بود و سروان احمدی در افکار خود غوطه ور بود. نگاهش را از آسمان گرفت و به دعوای گنجشککان بر روی شاخه های خشکیده ی صنوبر خیره شد....
از وقتی که زهرا را دیده بود انگار دریچه ای به ذهنش باز شده و او را از دنیای همیشگی اش خارج ساخته بود. او که همیشه سرش در کار خودش بود و به پرونده های مجرمین یکی پس از دیگری رسیدگی می کرد حالا به دخترک فقیری می اندیشید که برای زندگی مادر و خواهرش چه شجاعانه با زندگی می جنگید...
به مردمان فقیری فکر می کرد که زمستان را چگونه به سختی می گذرانند و امثال او فارغ از فکر نفت و گاز و شومینه، زندگی ارامی را پشت سر می گذارند. همیشه در امور خیریه ای که چه در مسجد محله شان یا هر جای دیگری صورت می گرفت شرکت می کرد و برای همین همیشه دسته چکش را به همراه داشت. در ورای آن قامت ستبر و قوی هیکل و چهره ی عبوس،دلی مهربان و دلسوز جا خوش کرده بود.اما حالا دخترکی 12 ساله بود که در ذهن همیشه مشغول او خودنمایی می کرد... چرا...؟ چرا باید از سنین کم درگیر مشکلات زندگی شود در حالی که هم سن و سالان او در پی تعویض کیف و کفش زمستانیشان هستند... تقه ای به در وارد شد و گروهبان خزایی با پرونده ای وارد گشت و سروان احمدی با تصمیمی راجع به زهرا به افکارش پایان داد...
ببخشید جناب سروان احمدی رو کجا میتونم پیداکنم
-سلام
-سلام دخترم ب موقع اومدی .صبر کن اومدم
چقدر امروز چهره جناب سروان عوض شده بود .قشنگ میشد محبت رو از تو چشماش خوند .لحن صداش هم عوض بود
حس خوبی ب زهرا دست داد .حس کرد دیگه از مشکلات نمیترسه حس امیدواری,قدرت.
-بیا بریم دخترم .
سوار ماشین شدن .سروان احمدی احوال ننه و زری رو پرسید و گفت:
نگران نباش دخترم انشالله همه چی درست میشه و شروع به صحبت کرد
تو اون لحظات زهرا هیچی نمیشنید فقط ازآرامش عجیبی که بدست اورده بود لذت میبرد ارامشی که از بعد فوت پدرش دیگه هیچ وقت اون رو تجربه نکرده بود.
صدای سروان احمدی مثل صدای پدرش با محبت بود وانرژی تازه ای بهش میداد.
-رسیدیم .بیا
سروان احمدی زهرا رو برد به یکی از مسجدهایی که عضو صندوق خیریه اونجا بود
-ببین زهرا جان ما میتونیم پول عمل زری رو از اینجا وام بگیریم.من خودم ضامنت میشم بیا .
سروان احمدی کفشش رو درآورد و وارد مسجد شد ولی زهرا همون جا ایستاد.
-چرا نمیای؟
-منم باید حتما بیام؟
سروان لبخندی زد وگفت البته دخترم باید تو هم باشی.ترسیدی؟
-نه
زهرا نمیدونست چطوری جلوی سروان احمدی کفشاش رو باید در بیاره.آخه تو پاش مشما کرده بود که پاش خیس نشه
رفت ی گوشه دیوار ویواشکی کفش و مشما رو از پاش درآورد.
سروان احمدی یکم شک کرد ولی ب روی خودش نیاورد
-حاج آقا سلام. این همون دختریه که دررابطش باهاتون تلفنی صحبت کردم .خب حالا چقدر میتونید از صندوق به ما وام بدید؟
.
.
.
زهرا داشت فرمهای مربوط به وام رو پر میکرد که سروان احمدی ب بهانه ای اومد تو حیاط
نه باورش نمیشد .اشک تو چشماش حلقه زد.تا اون روز اینقدر از خودش بدش نیومده بود.
آخه این دختر چرا اینقدر روحش بزرگه؟
خدایا از ما بگذر .ماباید در آرامش باشیم و یکی از همنوع های ماتو گوشه ای از این شهر کفش سالم نداشته باشه و مجبور بشه از مشما استفاده کنه.بغض گلوشو گرفت.
برگشت داخل .نگاهی پر از مهر به زهرا کرد و بغضش رو مخفی کرد.
جناب سروان شب قبل وقتی مناعت طبع زهرا رو دیده بود به خودش اجازه نداد که بطور مستقیم بهشون کمک کنه برای همین پول عمل رو از طریق صندوق مسجد به دست زهرا رسوند.
-خب خدارو شکر که پول جور شد .پرداخت اقساطش که براتون مشکل نیست؟
-نه قربان خیلی خوبه .یکم صرفه جویی کنیم میتونیم پرداخت کنیم شما نگران نباشید.ما مدیون زحمات شما هستیم.
سروان, وقتی زهرا اینطوری بزرگانه صحبت میکرد لذت میبرد.و تو دلش ب اوآفرین میگفت و از طرفی حس شرمساری داشت که کوتاهی او و افرادی مثل او باعث شده که زهرا نشکفته پژمرده بشه.
زهرا به درخواست سروان احمدي سوار ماشين شد تا او را به بيمارستان برساند. عجيب اين بود كه در كنار اين مرد مهربان كه سر زده در قصه ي غمناك زندگيشان ظاهر شده بود، هيچ حس خجالتي نداشت. و او با تمام كوچكيش احساس مي كرد كه سال ها او را مي شناسد! از آن حس حقارتي كه در گذر از مردم كوچه و بازار بر او حاكم مي شد، اكنون در كنار اين مرد دلسوز خبري نبود! مردي كه با آن همه ابهت كه در كلانتري داشت و همه او را قربان صدا مي زدند، در كنار دختري فقير و ژنده پوش به راه افتاده بود تا مشكل ماليش را به گونه اي حل كند. چشمان زهرا پر از اشك شده بود و او سعي در مهار آنها داشت. وجود اين مرد او را به ياد پدر زحمت كشش انداخته بود. پدري كه مشكلات زندگي مجالي براي فكر كردن به خاطرات جامانده از او نمي داد ولي اين مرد آمده بود تا زهرا را به ياد جاي خالي پدرش بياندازد... پدر... حس نزديكي به اين واژه داشت...پدر...
سروان احمدي به دنبال زهرا از ماشين پياده شد.مي خواست حال زري را بپرسد. با تمام خستگي اش در قبال اين بچه ها احساس مسئوليت مي كرد. با هم از راهروي بيمارستان گذشتند. همين كه به راهروي ccu نزديك شدند زهرا از دور مادرش را ديد كه جلوي در روي زمين نشسته! به سرعت قدم هايش افزود.لحظه اي مادر سرش را بالا گرفت. با چشماني مضطرب و نمناك ! همين نگاه كافي بود تا زهرا خود را ببازد! يعني چه شده؟؟! ... قدم هاي آخري را دويد. همان لحظه پرستاري در حال بيرون آمدن از ccu بود. تأمل نكرد و سريع از لاي در خود را به درون بخش انداخت! بي توجه به اعتراض او، خود را به آن اتاقك شيشه اي كه رويش نوشته بود ايزوله رساند ولي تخت خواهرش خالي بود! پرستاري عصباني به سمت او قدم برمي داشت كه زهرا برگشت و جمعي از سفيد پوشان را ديد كه بر بالين كسي حلقه زده اند. پاهاي كوچك زري را از لاي جمعيت ديد! نه! نه! اين امكان نداشت!!
پرستاري كه ميخواست او را از رفتن باز دارد با ديدن حال زارش كناري ايستاد.به سختي گام هايش را برداشت. گويي به انها وزنه اي نامرئي آويخته بودند. بوق ممتدي تمام فضا را پر كرده بود.دكتر رضايي فر را شناخت! اما نگاهش را نه! تأسف و اندوه از نگاهش مي باريد!لحظه اي يكي عقب رفت و او نگاهش به خطوط صاف و ممتد تلويزيون عجيبي افتاد! قلبش از حركت ايستاد! در تلويزيون سياه و سفيد و هميشه ي خدا برفك دارشان اين خطوط را ديده بود. اما نه! اين خطوط براي زري نشانه ي پايان زندگي نبود! نمي توانست باشد! زري او قرار بود عمل شود و به همراه او و مادرش به خانه بازگردد. نه!
چند قدم باقيمانده براي او به اندازه ي سالي گذشت! نگاه دكتر رضايي فر اميد او را به كلي بر باد داده بود. جسم بي حركت خواهرش در پيش چشمانش پديدار گشت! صدا زد: زري... زري من... ( شبي را به ياد آورد كه دو تايي زير پتوي كهنه شان، براي هم از آرزوهايشان مي گفتند... زهرا تو حتما معلم ميشي از بس كه به كارام ايراد مي گيري... منم خانم دكتر ميشم تا تو بياي پيشم و اعصاب داغونت رو درمون كني... و بعد صداي خنده ي كودكانه شان و پس از آن صداي عصباني مادر كه زري را سرزنش ميكرد...
خودش را به بدن بیجان زری رسوند و در حالی که گریه میکرد گفت:
-آبجی کوچولوی من پاشو ببین من به قول خودم عمل کردم من پول عمل رو جور کردم پاشو تو باید خوب بشی تو که بد قول نبودی ,مگه قول ندادی مقاومت کنی ,مگه قول ندادی همیشه با من باشی و منو تنها نزاری,مگه قرار نبود تا آخر عمرمون مامان رو تنها نذاریم و همیشه کنارش باشیم .پاشو همدم من پاشو .زری... زری من ,ببین زهرا جونت با دست پر اومده
خودش رو روی بدن بی روح زری انداخت و بلند بلند گریه کرد
یک لحظه سکوت
زهرا از روی سینه زری بلند شد و اشکهاشو پاک کرد .رویش رو برگردوند .دکتر رو در کنار در ورودی دید .با قدمهای محکم به سمت دکتر رفت و با صدایی لرزان گفت:
-من که به شما قول داده بودم پول رو جور کنم اخه چرا..چرا گذاشتی زری من بمیره
چون ما پول نداریم باید بمیریم؟چون ما فقیریم باید بمیریم؟
دنیا جلوی دیدگانش سیاه شد و دیگرهیچی ندید .بیهوش روی زمین افتاد.
زمستان همچون پدر پيري سايه بر مردم شهر افكنده و دستان سردش تن مردمان را به رعشه در مياورد!
در ميان كوچه پس كوچه هاي تهران خانه اي غرق در تاريكيست... بر سر در خانه پارچه اي سياه ، خبر از داغ عزيزي خفته در انبوه خاك مي دهد...
زهرا در كنار چراغ كوچك هميشگي زانوان خود را در آغوش گرفته و وقايع گذشته دنباله دار از ذهن خسته اش مي گذرد.
از همان روزي كه به صرافت فروختن كليه اش افتاده بود تا آن هنگام كه تمام دستگاه ها را از تن نحيف و پژمرده ي زري جدا مي نمودند.
زري!.... خواهر كوچكم...
چقد عمر تو كوتاه بود... چقد زندگي كوتاهت زجر آور بود... چه شب ها كه گرسنه سر بر بالش گذاشتي و براي اين كه مادرمان را غصه دار نكني خودت را به خواب مي زدي... ولي من مي شنيدم... صداي ناله ي شكم گرسنه ات رو...
زري من... باورم نميشه تن تو كه روزي با تمام وجودم در آغوشم مي فشردم حالا زير اون خاك ها خوابيده باشه!
اشكي براي ريختن نداشت... همش بغض بود و بغض...
صداي مادر رو از اتاق بغلي مي شنيد صداي گريه هاي بي جانش بر سر سجاده... صداي نفس هاي بريده اش...چشمان خسته اش را روي هم گذاشت... شايد روح خسته اش با كمي خواب آرام گيرد...
با صداي در خانه از خواب پريد! يعني كي بود؟... نميخواست درو باز كنه... حوصله بلند شدنو نداشت. ولي اون آدم سمج تر از اين حرفا بود.اميد وار بود مادر بره و درو باز كنه ولي دقايقي بود كه صدايي از او بلند نشده بود. با اين فكر كه شايد خواب باشه و چرا زودتر درو باز نكرد خودشو سرزنش كرد. سريع دويد سمت در.
حتي يادش رفت ژاكتشو به تن كند.درو باز كرد... قامتي بلند در سياهي كوچه پديدار شد... يه لحظه ترسيد!... اون قامت اومد جلوتر و زهرا با ديدن سروان احمدي نفس راحتي كشيد.
_ سلام دخترم... ميدونم اين موقع شب نبايد مزاحم مي شدم ولي يه مطلب مهمي بود كه بايد حتما تو و مادرت رو در جريان ميذاشتم.
زير لب جواب سلام سروان رو داد و تنها به لبخندي سرد اكتفا كرد...سروان متوجه حال دگرگون اين دختر شد... فكر نمي كرد بعد از يك هفته او را اين گونه ببيند... درست مانند روزي كه او را در بهشت زهرا و در مراسم خاكسپاري يافته بود!
سروان به دنبال زهرا به سمت ساختمان به راه افتاد... قامت اين دختر 12 ساله از پشت سر هيبت زني درد كشيده را داشت...
زهرا زودتر وارد شد تا كليد برق را بزند...
سروان كفش هايش را جلوي در كند... همين كه وارد شد بوي ناي خانه حالش را دگرگون كرد! مگر اينجا جاي زندگي بود؟ پس ديگر يه لحظه هم نبايد تأمل مي كرد... رو كرد به زهرا و گفت: دخترم مادرت كجاست؟ صداش بزن بايد باهاش صحبت كنم.
زهرا چشمان پف آلودش را به نشانه ي اطاعت رو هم گذاشت و به دنبال مادر آمد.
او را غرق سجده يافت... آرام كنارش نشست... دستش را روي شونه ي او گذاشت... كه يهو مادر به پشت برگشت!
شانه هاي او را در دست گرفت و با تمام قدرت تكان داد... صدايش را از اعماق وجود بلند كرد و فرياد كشيد: ماااامااااااااااااان
ضجه ي او سروان را به اتاق كشاند... نگاهش به صورت كبود شده ي زني رنج كشيده افتاد... چگونه اين داغ را بايد تحمل كرد...