بالاخره وانت درب و داغون ممدآقا جلوی یه در کوچیک قهوه ای رنگ توقف کرد.
_دخترم رسیدیم.اینجا خونه ی خودته.
وتمام حواس زهرا به پیچک های زیبایی بود که از دیوارای خونه به سمت کوچه آویزان بودند. هر دو پیاده شدند و در با صدایی که چرخش کلید داخل آن ایجاد کرد باز شد و زهرا خانه ای محقر با دیوارهای اجری کهنه و ساییده شده ولی پوشیده شده از پیچک های ناز پیش رویش دید.
هوای خانه عطر دیوانه کننده ی گل محمدی را داشت. شاید هم عطر ناب بهار نارنج بود که داشت او را در خلسه ای بی سابقه فرو می برد. با تمام وجود هوا را با عطر دل انگیزش به ریه هایش کشید. بوی طراوت... بوی بهار...
سمیه خانم زن ممدآقا بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و برخورد صمیمانه اش باعث شد زهرا احساس راحتی کند.
چه خونه زیبایی!!
یک حیاط نسبتا کوچیک با یه حوض مربع وسطش که دور حوض رو گلدان های گل همیشه بهارو شمعدانی گذاشته بودن
دو طرف حیاط چند اتاق بود با درو پنجره چوبی .
زهرا محو تماشای خانه بود که ممد آقا در یکی از اتاقها رو باز کرد و به زهرا اشاره کرد که :زهرا اینجا از این منبعد اتاق توست
بیا ببین خوبه؟ خوشت میاد؟سمیه خانم برات آمادش کرده.
زهرا نگاهی به سمیه خانم کرد و با اشاره ازش تشکر کرد وبسمت اتاق رفت
اتاقی تقریبا 15 متری.با یه تاقچه کوچیک که روش یه آینه بود و قرآن
کنار اتاق دیواری از لحافهای روی هم چیده شده که آنقدر مرتب و با دقت جمع شده بود که از دیوار هم صافتر و محکمتر بنظر میرسید
در طرف دیگه اتاق هم پتویی با ملافه سفید روی زمین پهن شده بود و روی اون 2 تاپشتی ترکمنی .
زهرا خیلی خوشحال شد.و مجدد از سمیه خانم تشکر کرد.
سمیه خانم گفت:
اینجا مهمان خانه ماست وبطور کامل در اختیار تو .من و محمد آقا اینطوری فکر کردیم که شاید بخواهی مستقل تر باشی .برای همین اینجا رو برات آماده کردیم ولی بیشتر دوست داریم که با ما باشی در کنار ما.
بعداز شام زهرا و سمیه خانم باهم توحیاط کنار حوض نشستن.سمیه خانم روکرد به زهرا و گفت:
زهرا جان من از تو خیلی ممنونم.تو محمد منو محمدی که سالها بود گمش کرده بودم به من برگردوندی.
زهرا خیلی تعجب کرد
که سمیه خانم داره چی میگه؟؟
سمیه خانم ادامه داد:
من و محمد 16 سال بچه دار نمیشدیم
تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم بچه ای رو به فرزندی قبول کنیم
خلاصه با هزار مکافات بهمون یه نوزاد دختر دادن.اسمش رو گذاشتیم زهرا.
با اومدن زهرا زندگی ما رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت.وای نمی دونی چقد خوشگل و ناز بود این بچه.چشای محمدم انگاری می خندید!
زهرا تقریبا 11 ماهه بود که خدا به من و محمد بچه داد.من حسن رو حامله شدم.با این اتفاق زندگی هرروز شیرین وشیرین تر میشد تا اینکه ما متوجه شدیم زهرا کند ذهنه چون رفتاراش نسبت به هم سن و سالاش و رشد جسمی خوبش ، پیشرفتی نداشت.
با مشخص شدن این موضوع مسئول پرورشگاه به ما پیشنهاد داد که زهرا رو برگردونیم به پرورشگاه
ولی محمد قبول نکرد و گفت که زهرا باعث خیرو برکت زندگی ماست و ما همه جوره زهرا رو میخوایم و نگهش میداریم.
حسن که به دنیا اومد , زهرا تقریبا 2 ساله شده بود که به شدت بیمار شد. دکترا می گفتن مننژیت گرفته. ولی هر کاری کردن خوب نشد ومتأسفانه در اثر عفونت شدید هلاک شد.
با رفتن زهرا محمد عوض شد.یه مرد عبوس ,بی روح و کاملا جدی.
10 سال گذشت و محمد دیگه اون محمد سابق نشد!
تا اینکه یه شب وقتی محمد اومد خونه دیدم برق عجیبی تو چشماشه
لبخندی هم بر لبانش
تا بخوام ازش سوال کنم که چه خبر؟
خودش گفت که سمیه باورت نمیشه زهرای من برگشته.
زهرا درسته تو پیش ما نبودی و ما ندیده بودیمت ولی من وبچه هام همیشه دوست داشتیم و البته ک داریم. دیدم که محمد وقتی گفت اینجا دیگه خونه ی تواِ، هیچ عکس العملی نشون ندادی چون ازش شنیده بودم که دوس داری روپاهای خودت وایسی. بگو که میخوای همین جا پیشمون بمونی؟
تو با حضورت گرمی رو به خونه ما آوردی و منو خیلی خوشحال میکنی اگه واسه همیشه اینجا باشی کنار ما.
سمیه خانم اینو گفت و زهرا رو درآغوش گرفت.
چه حس خوبی بود.زهرا با تمام وجود آغوش مادرش رو احساس کرد.خیلی وقت بود که تمنای این آغوش رو داشت.
یهو دلش برای مامانش و زری تنگ شد.
پیش خودش میگفت :مامان ,زری کجایید؟؟؟
پنجشنبه بود و زهرا تصمیم گرفته بود که به بهشت زهرا بره داشت اماده میشد که ممد اقا در اطاق رو زد
زهرا در رو باز کرد و به ممد آقا سلام کرد .ممد آقا گفت : زهرا جان من خودم میبرمت بهشت زهرا و باید از اونجا هم بریم پیش آقا صفر
خیلی وقته سراقت رو میگیره . و میگه بچه های رستوران هم خیلی دلتنگت شدن
بهش قول دادم که ببرمت پیشش
فقط یه چیزی اونم اینکه فکر کنم باید واقعیت رو درباره تو بهشون بگیم
چون الان دیگه شبیه به یه پسر نیستی .بعدشم واقعیت رو هرچه زود تر بهشون بگیم بهتره
ممد آقا صحبت میکرد ولی زهرا فقط مثل مجسمه ایستاده بود و نگاه میکرد .نمیدونست باید چی بگه
تو فکر بود که ممد آقا یه ظربه محکم به در زد .اونقدر محکم که زهرا رو به خودش آورد و گفت:
زهرا اصلا میشنوی من دارم چی میگم؟؟
نگران باش من خودم همه چی رو درست میکم . توکل به خدا . حالا زودتر حاضر شو تا دیر نشده.
زهرا وممد آقا به سمت بهش زهرا حرکت کردن .تو ماشین زهرا تو خودش بود و با خودش فکر میکرد که برخورد آقا صفر و بچه ها با شنیدن این موضوع چی میتونه باشه؟
چطور اونو میبخشن اگر بفهمن که زهرا این همه سال به آنها دروغ گفته.وای امیرعلی ...
وای اگر بفهمه که باهاش رو راست نبودم چی میشه؟؟؟....تو همین فکرها بودکه ممد آقا ترمزی زد و کنار جاده نزدیک یک مسجد ایستاد و روکرد به زهرا و گفت:
دخترم نمازمو رو بخونیم و بعد بریم اینطوری بهتره
هردو برای خواندن نماز پیاده شدن
بعد نماز زهرا جلوی ماشین ایستاده بود و منتظر ممد آقا بود
ممد اقا اومد و به زهرا گفت دخترم یادم رفت برو یه شیشه آب معدنی بخر و بیا تا من یه دستی به شیشه ماشین بکشم
زهرا به سوپری رفت و یه شیشه آب معدنی خرید به سمت ماشین میرفت که متوجه شد یه تریلی با سرعت زیاد داره به سمت کنار جاده میاد
وای خدای من ممد آقا!!
زهرا عرق سردی بر تنش نشست ممد آقا, تریلی , ماشین ,زهرا شروع کرد به دویدن ولی تریلی با ماشین ممد آقا برخورد کرد و او رو تا چند متر هم کشید
ماشین کاملا مچاله شده بود
مردم همه به سمت محل حادثه دویدن
ولی زهرا ایستاده بود و بهت زده نگاه میکرد و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر بود
ولی زهرا ایستاده بود و بحط زده نگاه میکرد و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر بود
که با برخورد کی از خانمهایی که به سمت تصادف میدوید به خودش آمد
او هم شروع به دویدن کرد وقتی به ماشی ممد اقا رسید با تمام وجودش جیغ زد
فریاد میزد و میگفت ب ب ب با با بابا بابا بابا.....و اشک میریخت و تو سرو صورت خود میزد
جمعیت همه متوجه زهرا شده بودن .
چندتا خانم برای اروم کردن زهرا تلاش میکردن ولی زهرا فقط فریاد میزد و بی قراری میکرد تا اینکه متوجه شد یکفر بازوش رو گرفته
صدای ممد آقا به گوشش خورد زهرا! زهرا! دخترم !
زهرا سرش رو برگردوند .باورش نمیشد اون ممد آقا بود که با چشمانی خیس زهرا رو نگاه میکرد و
میگفت :
دخترم زهرا تو داری حرف میزنی ! تو داری حرف میزنی ! خدایا شکرت. خدایا شکرت
زهرا با دیدن ممد آقا و شنیدن این حرف تازه به خودش اومد و متوجه شد که بالاخره بعد از سالها تونسته کلمه ای به زبان بیاره
بله ممد آقا بعد از اینکه زهرا رو برای خرید آب فرستاده بود متوجه شده بود که مهر مسجد رو به اشتباه با خودش آورده . برای همین پشت سر زهرا به مسجدبرگشته بود که مهر رو سرجاش بگذاره . و بعد این تصادف رخ داده بود.
تاشب اونها بیرون بودند . توراه برگشت به خونه ممد آقا به شیرینی فروشی رفت و چند جعبه شیرینی خرید
زهرا با سختی خیلی زیاد و با لکنت فراوون از ممدآقا سوال کرد که تصادف ! شیرینی؟
وجواب شنید که: دخترم صد تا ماشین فدای یک کلمه حرف زدن تو
از بزرگترین حاجتهای من حرف زدن تو بود که خدا این لطف رو به ما کرد
من کورو شرمنده خدا هستم .امشب برای من عید هست و دوست دارم همه تو این شادی با من شریک باشن.
در جعبه رو باز کرد و مشغول تعارف کردن به عابرین شد.
زهرا حس کودکی دوساله را پیدا کرده بود که تازه زبان باز کرده باشد.
اون روز پس از مچاله شدن وانت ممد آقا و شادی و خوشحالیشان به خاطر حرف زدن غافلگیرانه ی زهرا، ممدآقا نتوانست منتظر بماند و بعد ازصورت جلسه کردن پلیس راهنمایی رانندگی و مقصر شناخته شدن راننده ی تریلی، بلافاصله یه ماشین به مقصد رستوران همیشه بهار کرایه کرد تا شادیش را با رفیق چندین ساله اش قسمت کند.
با ورود آنها به رستوران، اول آقا صفر و بعد همگی کارکنانی که ممدآقا را می شناختند، از همراهی او با یک دختر جوان 18 ساله تعجب کرده بودند. اما زهرا موقعی که جلو رفت و با کلمات بریده بریده به آقا صفر گفت: آ...آ...آققق...آاا... صصص...فر... ممممن... حسسس...نم! این پیرمرد که حالا موهایش به سفیدی میزد، با چشمانی اشکبار تنها همینو گفته بود:
_باباجان چه صدای قشنگی داشتی!
اما امیر علی و بقیه هنوز حیرت زده مانده بودند! زمانی که همگی برای صرف شام دور هم جمع شده بودند، امیرعلی هرچند دقیقه یک بار به زهرا می گفت: حالا جدی جدی تو دختری؟! عجبا!! من نفهمیده بودم!! و دقایقی دیگر باز همین جمله روتعجب زده و با لحن بامزه ای تکرار می کرد و خنده را بر لبان حاضرین می نشاند.آن شب ممدآقا گفت که میخواهد زهرا را به یه مرکز گفتاردرمانی ببرد.
وقتی که از رستوران برمیگشتند، زهرا خاطره ی بسیار ترسناک ولی شیرین آن روز را برای همیشه در ذهن و یاد خود به یادگار نگه داشت...
حالا که دیگر نمی بایست جنسیت خودش را مخفی کند احساس سبکی می کرد و این جمله ی صفر آقا بیش از هر چیزی آرامش می کرد: "خدارو شکرسالمی و الان اینجایی. تو همیشه فرزند منی حتی اگه حسن نباشی!"
چقد این آدم های ساده ی قصه ی پر پیچ و خم زندگی اش را دوست می داشت...
نزدیکای خونه ممد آقا یه مرکز توانبخشی بود
قرارشد که زهرا برای اینکه سریعتر بتونه به شرایط اولیه اش برگرده برای گفتار درمانی بره اونجا
بعد از یک جلسه ارزیابی, درمانگر پیشنهاد حدودا 20 جلسه گفتار درمانی داد
هفته ای سه روز
چند جلسه گذشت ولی زهرا در خودش هیچ پیشرفتی رو احساس نمیکرد
ودر ضمن متوجه شد که منشی هم از وقت کلاسش میزنه
خیلی عصبانی و ناراحت بود
نمیخواست ممد آقا رو درگیر کنه .میخواست خودش مشکلشو حل کنه
ولی خب چون نمیتونست درست حرف بزنه براش خیلی سخت بود, مخصوصا که طرف مقابلش هم قرار نبود زیر بار خطاهاش بره
با هر سختی که بود اعتراض خودش رو به منشی اعلام کرد ولی منشی قبول نکرد
به درمانگرش هم اعتراض کرد که اصلا هیچ پیشرفتی نبوده و اصلا از روند کار راضی نیست
ولی متاسفانه نتیجه ای نگرفت
تا اینکه بالاخره از این وضع خسته شد و تصمیم گرفت که بره وپولشو پس بگیره و به یه مرکز دیگه مراجعه کنه
فردای اون روز وقتی به مرکز مراجعه کرد که پولش رو پس بگیره
منشی بهش گفت که امکان این کار نیست و پول در سیستم مالی ثبت شده و استرداد نداره
زهرا خیلی بهم ریخته بود
ن میتونست از پولش بگذره و ن دیگه علاقه ای به ادامه کلاس ها داشت
مخصوصا حالا که چند باری هم از درمانگرش انتقاد کرده بود
از منشی خواست که با مدیر مرکز صحبت بکنه ولی باز طبق معمول خانم منشی زهرا رو پیچوند
زهرا که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه شروع کرد به سرو صدا کردن و با دادو فریاد اعتراض خودش رو علنی تر کرد
تو همین احوال در مرکز باز شد ویه آقای جوان و رشید و بسیار جدی وارد شد
با نگاهی پر از سوال و چهره ای ناراحت به سمت منشی اومد
زهرا دیگه سکوت کرد
منشی با دیدن آن مرد جوان سریع از جاش بلند شد و گفت:
سلام جناب مدیر
مرد جوان با صدای رسا و محکم پرسید:این چه وضعیه؟این خانم چرا عصبانی هستن؟ چرا انقدر سرو صدا? اینجا یک محیط درمانی هست؟
منشی هم با قیافه ای حق به جانب شروع کردموارد رو اونطور که دوست داشت مطرح کردن
ولی زهرا زود پرید تو حرفش و از مدیر خواست که خودش صحبت کنه
مدیر هم با احترام تمام قبول کرد و زهرا رو به اتاق خودش راهنمایی کرد
وقتی وارد اتاق شدن مدیر به زهرا تعارف کرد که بنشینه و خودش هم رفت پشت میزش نشست
رو به زهرا کردو گفت:
من احمدی هستم مدیر این مرکز توانبخشی . اگر مشکلی هست در خدمتم
با این برخورد مودبانه مدیر زهرا یکم آروم شد و شروع کرد به صحبت کردن
زهراوقتی عصبانی میشد دیگه نمیتونست اون چنتا کلمه هم که میتونست بگه رو به زبون بیاره
خلاصه با سختی تمام و به کمک زبان اشاره مشکل خودش رو مطرح کرد وگفت که از روند درمان رضایت نداره وقبلا هم تذکر داده ولی رسیدگی که نشده هیچ بدتر هم شده . وحالا تصمیم داره مرکز درمانیش رو عوض کنه ولی مابقی پول رو بهش نمیدن
آقای احمدی با شنیدن این حرفها خیلی بهم رخت و ناراحت شد.چون از طرزصحبت کردن زهرا هم کاملا صحت گفتارش مشخص بود که هیچ پیشرفتی نداشته
ناراحتی و شرمندگی کاملا از چهره اش مشخص بود
رو کرد به زهرا و گفت:
من واقعا شرمنده هستم و از طرف خودم وهمکارانم از شما معذرت میخوام.
من همیشه تلاشم این بوده که مراجعین به این مرکز با رضایت کامل از این مکان خارج بشن
این باعث شرمندگی من هست که شما با این نارضایتی اینجا رو ترک کنید
اگر به من اجازه بدید من یه درمانگر دیگه برای شما تعیین میکنم که رضایت شما جلب بشه
زهرا که خیلی از دست کارکنان دل زده شده بود . این پیشنهاد رو رد کرد و دوباره درخواست خودش رو برای باز پس گرفتن هزینه باقی مانده اعلام کرد
اقای احمدی در جواب زهرا گفت :
هزینه پرداختی شما در حساب مالی ماه قبل بسته شده و امکان باز پرداخت نیست
چند لحظه سکوت بین اوناها برقرار شد
زهرا به زمین خیره شده بود و تو فکر اینکه چکار کنه .اگر بخواد بمونه احتمالا بازم مشکلات قبل هست و اگر هم قید پولش رو بزنه تا آخر ماه باید صبر کنه تا دوباره حقوقش رو بگیره
تو همین فکر بود که با صدای آقای احمدی به خودش اومد
سرکار خانم یه کار دیگه هم هست که البته من فقط برای جبران شرمندگی ام انجام میدم
و اینکه من هم خودم فوق لیسانس گفتاردرمانی هستم
معمولا مراجع قبول نمیکنم
اگر قبول میکنید من خودم با شما کار میکنم .انشالله که منو قبول داشته باشید
زهرا با شنیدن این حرف هم خجالت کشید و هم خوشحال شد که دیگه وقفه ای در کلاسها ایجاد نمیشه و زودتر میتونه به وضعیت اولیه اش برگرده.
منشی که خیلی از مدیر حساب میبرد دل تو دلش نبود که دارن تو اتاق چی میگن. چرا انقدر طول کشید. به درمانگر زهرا هم خبر داده بود که بیا بیچاره شدیم.
این دختره پنبه ما رو زد.
خلاصه بعد از گذشت حدودا یکساعت بالاخره زهرا و آقای احمدی از اتاق خارج شدن
بر لبان زهرا خنده رضایت نشسته بود
منشی و درمانگر با دیدن زهرا و اون لبخند بر روی لبش رنگ از صورتشان پرید.
آقای احمدی با جذبه تمام رو کرد به هردوی اونها و گفت:
از امروز من خودم با این خانم محترم کار میکنم کلاسهاشون رو به ساعت 2 روزهای زوج انتقال بدید.
و در ضمن 2 جلسه هم رایگان براشون ثبت کنید برای جبران کوتاهی هایی که در جلسات قبل صورت گرفته
و درضمن خانم موسوی(درمانگر زهرا) تشریف بیارید باهاتون کاردارم
و بعد رو کرد به زهرا و گفت :
پس انشالله روز چهارشنبه ساعت 2 منتظر شما هستم
زهرا هم با لبخندی سرشار از رضایت تشکر کرد واز مرکز خارج شد
زهرا از اینکه با دقت به صحبتهاش گوشداده شده بود و ترتیب اثر داده شده بود خیلی خوشحال بود
صبح روز چهارشنبه با کمی خستگی و سختی از خواب بلند شد.خمیازه ی کشداری کشید و به سمت طاقچه رفت و رادیو را روشن کرد.
همان طور که به بدنش کش و قوص میداد؛ صدای غرولند حسن را از حیاط شنید.حتما باز سرنان خریدن معرکه راه انداخته بود.
ممدآقا به زهرا اجازه ی نان خریدن نمیداد و به قول او تا مرد در خانه باشد دختر بدون ضرورت نبایست از خانه خارج شود.
این ها حساسیت هایی بود که به تازگی از ممدآقا می دید.ولی وقتی خودش را در آینه نگاه میکرد به او حق میداد که مثل یک پدر روی دخترش غیرت داشته باشد.
اما هنوز هم گاهی وقتها زهرا بر میگشت به همان پسرک کوشا و فرز که در رستوران کنار جاده از انجام هیچ کار مردانه ای ابا نداشت.
بعد ازصحبتهای اون شب سمیه ؛زهرا همانجا درهمان اتاقک گوشه ی حیاط مانده بود ولی از ممدآقا قول گرفته بود مانع بیرون کار کردن او نشود و او هم با شرط اینکه خودش جای مطمئنی رابرای او پیدا کند و زهرا از درس و مشقش عقب نماند؛قبول کرده بود. و بالاخره در رستورانی نزدیک همان محله برایش کار گیر آورده بود.
نگاهی به ساعت انداخت و به افکارش پایان داد.
بعد شستن دست و رویش لباس پوشید و به آشپزخانه سر زد.خانه ی آنها به سبک قدیم ساخته شده بود و اتاق ها و از جمله آشپزخانه از هم جدا بود.از سمیه خانم شنیده بود که این خانه ی پدری شوهرش بوده که به تنها پسرش ارث رسیده.
سمیه خانم سرگرم آماده کردن وسایل صبحانه با دیدن زهرا لبخندی زد و سلامش را با خوشرویی جواب داد.
دخترک ساندویچ پنیری برای خودش درست کرد و در کیف سرمه ایش که با مانتو و شلوارش ست شده بود گذاشت.
بوسه ای بر گونه ی سمیه نشاند و برای برداشتن چادرش به آن طرف حیاط رفت و آن را از بند رختی برداشت.
نگاهش به پنجره ی اتاق ممد آقا افتاد که وسط اتاق غرق در افکار خود مشغول دمبل زدن بود. با صدای بلند خداحافظی کرد ولی صدای رادیو نمیذاشت صدایش به اوبرسد.شانه ای بالا انداخت و قدم به کوچه گذاشت.خیالش راحت بود که شب قبل اهالی خانه را از تغییر کردن برنامه ی گفتاردرمانیش مطلع ساخته.
طبق برنامه ی جدید او می بایست روزهای زوج بعد از مدرسه به گفتار درمانی برود و از آنجا خودش را به رستوران برساند.نگرانی از بابت مسافت ها نداشت چون هر سه جا به هم نزدیک بودن و میشد با پای پیاده هم رفت.ولی فقط یه مشکل وجود داشت که آن هم دیر رسیدن به سر کار به خاطر برنامه ی جدید موسسه در روزهای زوج بود.
باید امروز با رییس رستوران صحبت میکرد و امید داشت که او به خاطر شرایطش قبول کند.
ساعت یک و نیم بود که بعد از پختن خورشت قرمه مخصوص اون روزاز رستوران خارج شد.خوشبختانه رییس رستوران به شرط کسر ده درصد از حقوق ماهیانه ی او راضی شده بود زهرا دوساعت زودتر رستورانو ترک کند.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت که هفته ی پیش از یه حراجی خریده بود.فقط نیم ساعت مانده به کلاس موسسه!!
با تمام خستگی اش قدم هایش را سریع تر کرد تا به ایستگاه اتوبوس برسد.
به درب موسسه که رسید نفس نفس میزد! تمام مسیر بعد از پیاده شدن از اتوبوس رو بی وقفه آنقدر تند آمده بود که با دویدن بی شباهت نبود!
با سرآستینش عرق پیشانیش رو پاک کرد و به سمت دفتر رییس موسسه قدم برداشت.کسی پشت میز منشی نبود.معلوم نبود این منشی پر ادعا کجا رفته و میز ودفترش و رها کرده. تصمیم گرفت بدون هماهنگی داخل برود چون به اندازه ی کافی دیر شده بود.
پشت در که رسید همینکه دستش را برای در زدن بالا آورد، در باز شد و قامت بلندبالایی در آستانه ی در ظاهر شد.زهرا سریع خودش رو عقب کشید و همین طور نگاهش رو به زمین دوخته بود منتظر شد تا اون فرد مذکور عبور کند. ولی اون نفر از جای خودش تکون نمی خورد!
سرش رو بالا گرفت و با لحنی که کمی از عصبانیت ناگهانی می لرزید و ناپختگی کلمات از آن مشخص بود گفت: برید کنار من میخوام رد بشم.
اون پسر که نگاهشو به چشمان زهرا دوخته بود و جدی به نظر میرسید جواب داد:یه ببخشیدم تو این دور وزمونه واسه مردم سخته گفتنش! خانم، بنده الکی که سر راه شما واینستادم اگه اون نگاه مثلا متین تون رو از رو زمین میکندینو یه نگاه به دستگیره ی در مینداختین متوجه میشدین پیرهن بنده بهش گیر کرده و تو اون لحظات کنکاکی کف زمین توسط شما داشتم تلاش میکردم آزادش کنم! بعد کمی صدایش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: مرتضی این دستگیره ی داغون لعنتیت لباس منو از بین برد! بابا چرا یکیو نمیاری اینو عوضش کنه تمام میخاش زده بیرون اَه!
و به زهرا پوزخندی زد و سریع از آنجا دور شد...
زهرا وارد اتاق شد و سلام کرد
اقای احمدی بعد از جواب دادن سلام زهرا با احترام تمام اونو دعوت به نشستن روی صندلی نزدیک خودش کرد
با اینکه زهرا دختری نبود که کنج خونه نشسته باشه و از مردها به دور باشه
وبه قول امروزیا دختر اجتماعی بود ولی با اینحال اصلا احساس راحتی نمیکرد.
قلبش داشت از سینه اش میزد بیرون
مثل افرادی که دفعه اوله تو عمرشون یه مرد دیدن
که البته این حس اون نتیجه متانت و حجب و حیای زهرا بود
آقای احمدی یه نگاهی به صورت سرخ شده زهرا کرد و متوجه موذب بودن زهرا شد
برای همین رفت و در اطاق رو باز کرد
وبرای شکستن سنگینی فضای حاکم با لبخند گفت
-خب خانم کاظمی باید از کجا شروع کنیم؟؟
زهرا همچنان سرش پایین بود
انگار ن انگار که همین چند روز پیش داشت با عصبانیت تمام این آقای محترم رو مواخذه میکرد
و الان حتی نمیتونه آب دهنشو به راحتی قورت بده
آقای احمدی ادامه داد
من پرونده شما رو مطالعه کردم گویا شما در اثر یه حادثه قدرت تکلم خودتون رو از دست دادید.درسته؟
-بله
-و اینکه چندسالی از اون حادثه گذشته و شما وخانوادتون تا همین چندوقت پیش هیچ تلاشی برای بهبودی انجام ندادید؟
خب اگر به من اجازه بدید از اینجا شروع کنیم که چرا تا الان انگیزه ای برای بدست آوردن بهبودی نداشتید؟
و اینکه آیا واقعا الان دربدست آوردن بهبودی مصمم هستید ؟
چون درمان شما درصورتی امکان پذیرهست که خودتون بخواهید و همکاری کنید
آقای احمدی سکوت کرد و منتظر جواب ازطرف زهرا شد ولی زهرا فقط به کفشهایش خیره شده بود و هیچ نمیگفت
آقای احمدی دوباره ادامه داد
-اصلا به من بگید چی شد که یهو تصمیم گرفتید بعد این مدت طولانی پشت گوش انداختن
برای درمان اقدام کنید؟
چرا خانواده شما به این موضوع بی تفاوت بودن؟
چند سالتون بود که دیگه نتونستید صحبت کنید؟
خانم کاظمی لطفا جواب بدید
یکم صداش رو بلند تر کرد و ادامه داد
جواب این سوالها برای روند درمان خیلی مهم هست
زهرا هم که انگار چندوقتی دنبال یه تلنگر بود برای سبک کردن خودش
تو همین لحظه بغضش ترکید و صورتش با اشکهایش پوشیده شد
اشکهایی که بی وقفه از روی گونه هاش بر روی دستانش میچکید
احمدی که اصلا انتظار دیدن چنین صحنه ای را نداشت با دستپاچگی تمام جعبه دستمال کاغذی رو پیش روی زهرا گرفت و از اتاق بیرون رفت
یه 10 دقیقه ای گذشت زهرا آروم شده بود
احمدی با لیوان آب وارد اتاق شدو آب رو به زهرا تعارف کرد
زهرا آروم سرش رو بالاآورد و به صورت آقای احمدی نگاه کرد و لیوان رو ازش گرفت