ساعت 18 بود بهم زنگ زدن کامی امشب عروسیه من گفتم نه باو کی عروسی می ره حسش نیست تو سایت کار داره ، کمی گذشت دیدم برو بچ اومدن دنبالم ، خلاصه رفتیم عروسی ، به به شیرینی شربت بستنی خوردیم حسابی بعد شام اضافه هم گردیم دیگه مردیم داشتیم بلند می شدیم دیدم ای دل غافل به پپسی باز نشده است دیدم حیفه برش داشتم تو راه یعنی بین میزها که می رفتم دوستای دیگه ای بودند از هر کدومشون یه سلام یه تیکه جوجه می زدم بهشون گفتم چطوری برای شما مونده خواستم از در خارج بشم یارو که مسئول بود دستمو دید بهم می گه غذا هم بدم ببری گفتم وای منو این همه خوشبختی محاله رفت برام غذا اورد توشو نگاه کردم گفتم دمت گرم همون بهتر کباب توش نیست چون خوشم نیومد ، ای ول واسه جوجه ...