92.3.12
این متن رو همون لحظه بعد از رخ دادن تو گوشیم نوشتم.
آخ آخ آخ آخ!
آبروم رفت!
وسط کتابخونه نشسته بودم و همه جا در سکوت...
ناگهان...
گوشیم با اون صدای مهیبش تولد دوستم رو یادآوری کرد!
تمام کتابخونه چشم شده بودن و منو با خشم نگاه میکردن...
آآآآآب شدم!
چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم فرمان داد دستمو بذارم رو کلمه stop!
بعد از ایجاد دوباره ی سکوت، چشمها با تاسف و تحقیر منو نگاه کردند و سر کارشون برگشتند!