امروز امتحان ریاضی داشتیم.
از بس میترسیدم وقت کم بیارم هر دو دقیقه به ساعت نگاه میکردم.
آخرش خسته شدم، ساعتم رو در آوردم و گذاشتم تو جامیزی
حسابی به سوالات مسلط بودم.
بعد از اینکه کامل دوره کردم، از بس خوشحال بودم رفتم پایین و کلی از گنجایش پوستم خارج شدم!!!!!
خلاااصه...
وقت امتحان که تموم شد یه سری از بچه ها که از مدارس دیگه برای امتحان نهایی اومده بودن مدرسه ی ما، داشتن میرفتن سر جلسه...
اونجا بود که دوستم ازم ساعت پرسید...
واااای.اولش موندم چیکار کنم.برم بالا؟ نرم بالا؟
آخه 40 تومن پول بی زبون واسه اون ساعت داده بودیم! (البته اولش ساعت مادرم بودا. بابای من از این خرجا واسه دخترش نمیکنه!)
خلاصه. از اونجایی که به این بچه ها نمیشد اعتماد کرد از ناظممون اجازه گرفتم و اون هم با یه نگاه خشن به سر تا پای من بالاخره سر تکون دادن و من هم بدو بدو دویدم سمت پله ها.
خبر ندارین چه جوری میرفتم!!! با سر!:) پله ها رو دوتا یکی میرفتم تا بالاخره رسیدم سر میزم و همونجور بدو بدو ساعتمو از زیر میز برداشتم.
وقتی اومدم بیرون تازه متوجه نگاههای متعجب و تمسخر آمیز بچه ها شدم و تو دلم کلی به کار خودم خندیدم.
اما مهم اینه که ساعتم پیشمه و گرنه...:)