روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی
غم بغل گرفته و گوشهای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او
رفت و جویای حالش شد، شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی
یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقهاش به او جواب منفی
داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ
کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس
میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک
دارد؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان
هم در وجود من نبود.
...