http://www.mitramagazine.ir/images/thumb/1433143670829546.jpg
span> در روزگاری کهن پیرمردی روستا
زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار
کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:
«عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!» پیرمرد در جواب گفت:
«از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی
ام؟» همسایه ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این از بد
شانسی است!» هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب
پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.این بار
همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: «عجب...
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و
غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود
را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چارهای به
جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان
ادعا می کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را
زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو
قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به
دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواستههایش می
رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد
مرد اول میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن
گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از...
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى
را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک
شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده
بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى
تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه
افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
...
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن
رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه
ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی
با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد
می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج
تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که
می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می
کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره
ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را...
لنگر به بخش داستان های آموزنده
http://najiforum.ir/forum-811.html
داستان کوتاه مناره کجروایت شده است
در حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت
مسجدی عظیم در اصفهان بودند …در روزهای پایانی اتمام
بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و
معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می
دادندپیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از
کارگران گفت : فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه !کارگرها
خندیدند و گفتند نه مادر جان این مناره را بهترین معماران
ایران ساخته اند …اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت :...
هر فردی با تلاشی که می کند می تواند برای رسیدن به موفقیت
امیدوار باشد.سختی کار و طولانی بودن مقصد نیز نمی تواند
مانع تلاش و حرکت شود.
انسان وقتی با هدف رسیدن به مقصد تلاش می کند نباید از هیچ
کوششی برای رسیدن به آن دریغ کند.با انرژی مثبت باید کار
کند و شکست دیگران در آن زمینه، نباید او را از حرکت به
سمت مقصد باز دارد.برای انتقال بهتر مطلب به حکایت زیر که
ار سایت مدیران آنلاین دریافت کردم، توجه کنید:
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند
که با هم مسابقه ی دو بدند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
...
مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعلهی یکسان
قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت. در ظرف اول
یک هویج، در ظرف دوم یک تخممرغ و در ظرف سوم چند دانه
قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت
داد. بعد بچههای خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه
نتیجهای میگیرید؟ بچهها در مقابل سوال مادر جواب
قانعکننده و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در
این عالم آدمها در غبار زندگی، در جوش و خروشها و
چالشها و سختیهای زندگی یکسان نیستند.
برخی از آدمها مثل هویج هستند تا درون یک مشکل قرار
نگرفتهاند سفت و محکماند ولی بهمحض اینکه در جوش و...
مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی
شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگی میکرد. همیشه بر
لبهایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج میزد. این
مرد همسایهای داشت که دامپروری میکرد. او برعکس مرد
کشاورز همیشه شاد نبود و شبانهروز کار میکرد تا
بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد. روزی مرد دامدار
شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و
گفت: این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع
زندگیاش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست
میآورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و
تفریح از یادش برود. غروبها زن و بچههایش را میآورد...
شبهنگام وقتی همه شاگردان مدرسه خوابیده
بودند، شیوانا زیر درختِ بزرگ وسط مدرسه، یکی از شاگردان
تازهوارد را دید
که زانوی غم به بغل گرفته و به جوی آب مقابل خود خیره شده
است.
شیوانا نزد او رفت، کنارش نشست و دلیل اندوهش را پرسید.
شاگرد
گفت: من هیچ امیدی به آینده ندارم. دیگر نمیدانم امید چه
شکلی است و
چگونه میتوان آن را به دست آورد. احساس میکنم
زندگیام بیمعنا و بیهدف
شده و به پایان خط رسیدهام. کسی که دوستش داشتم و قرار
بود شریک زندگیام
شود، امروز به من پیغام داده که از تصمیم خود منصرف شده و
قصد دارد با یکی
بهتر از من ازدواج کند. از آن لحظه احساس میکنم دیگر...
زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به
زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد
در زندگی او و همسرشدخالت میکنند. شیوانا پرسید: آیا تا
به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از
خانه پدری آوردهای رفتهاند؟ زن جوان با نعجب گفت:
البته که نه! همه حتی
همسرم میدانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر
کسی که به آن نزدیک
شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو میشود. هیچ
یک از اعضای
خانواده همسرم حتی جرأت لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر
خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای...
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش
نسبت به او و فرزندانش بیتفاوت شده است و او میترسد که
نکند مرد زندگیاش دلش را به دیگری سپرده باشد. شیوانا از
زن پرسید: “آیا مرد نگران سلامتی او و بچههایش هست و
برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم میکند؟!”
زن پاسخ داد: “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام میگذارد
و از هیچ چیز کوتاهی نمیکند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت:
“پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه
بده!”
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت: “به مرد
زندگیاش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمیآید و
با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است....
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و
خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج
تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر
است.شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی
متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟مرد ثروتمند پاسخ داد:
این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را
شیوانا و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را
ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و
هم
عاقل، با اصرار میخواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم
میگوید او بیش از
حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود
ندارد. اما این پسر
...
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی
غم بغل گرفته و گوشهای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او
رفت و جویای حالش شد، شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی
یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقهاش به او جواب منفی
داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ
کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس
میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک
دارد؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان
هم در وجود من نبود.
...