مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی
شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگی میکرد. همیشه بر
لبهایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج میزد. این
مرد همسایهای داشت که دامپروری میکرد. او برعکس مرد
کشاورز همیشه شاد نبود و شبانهروز کار میکرد تا
بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد. روزی مرد دامدار
شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و
گفت: این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع
زندگیاش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست
میآورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و
تفریح از یادش برود. غروبها زن و بچههایش را میآورد...
شبهنگام وقتی همه شاگردان مدرسه خوابیده
بودند، شیوانا زیر درختِ بزرگ وسط مدرسه، یکی از شاگردان
تازهوارد را دید
که زانوی غم به بغل گرفته و به جوی آب مقابل خود خیره شده
است.
شیوانا نزد او رفت، کنارش نشست و دلیل اندوهش را پرسید.
شاگرد
گفت: من هیچ امیدی به آینده ندارم. دیگر نمیدانم امید چه
شکلی است و
چگونه میتوان آن را به دست آورد. احساس میکنم
زندگیام بیمعنا و بیهدف
شده و به پایان خط رسیدهام. کسی که دوستش داشتم و قرار
بود شریک زندگیام
شود، امروز به من پیغام داده که از تصمیم خود منصرف شده و
قصد دارد با یکی
بهتر از من ازدواج کند. از آن لحظه احساس میکنم دیگر...
زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به
زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد
در زندگی او و همسرشدخالت میکنند. شیوانا پرسید: آیا تا
به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از
خانه پدری آوردهای رفتهاند؟ زن جوان با نعجب گفت:
البته که نه! همه حتی
همسرم میدانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر
کسی که به آن نزدیک
شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو میشود. هیچ
یک از اعضای
خانواده همسرم حتی جرأت لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر
خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای...
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش
نسبت به او و فرزندانش بیتفاوت شده است و او میترسد که
نکند مرد زندگیاش دلش را به دیگری سپرده باشد. شیوانا از
زن پرسید: “آیا مرد نگران سلامتی او و بچههایش هست و
برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم میکند؟!”
زن پاسخ داد: “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام میگذارد
و از هیچ چیز کوتاهی نمیکند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت:
“پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه
بده!”
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت: “به مرد
زندگیاش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمیآید و
با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است....
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و
خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج
تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر
است.شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی
متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟مرد ثروتمند پاسخ داد:
این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را
شیوانا و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را
ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و
هم
عاقل، با اصرار میخواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم
میگوید او بیش از
حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود
ندارد. اما این پسر
...
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی
غم بغل گرفته و گوشهای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او
رفت و جویای حالش شد، شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی
یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقهاش به او جواب منفی
داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ
کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس
میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک
دارد؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان
هم در وجود من نبود.
...