مدرسه ی کوچک روستایی بود
که به وسیله ی بخاری زغالی قدیمی
، گرم میشدپسرکی موظف بود
هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن
کندتا قبل از ورود معلم و هم
کلاسی هایش ، کلاس گرم شود .روزی ، وقتی
شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدنددیدند مدرسه در میان
شعلههای آتش میسوزد !آنان بدن نیمه بی هوش هم کلاسی
خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود ، پیدا
کردندو بی درنگ به بیمارستان رساندند
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود
که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت
و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد،
بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. همسر
سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد، نزد
دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی
داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش
بگذارد.واقعیت این بود که او
همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و
دائماً نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او
پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را...
اقامتگاه زنی پس از عمری زندگی در ناز و نعمت و خو
گرفتن به تجملات زندگی، رخت از دنیا برمی
بندد.در آن دنیا ، فرشته ای
مامور نشان دادن اقامتگاه همیشگی او می شود.آن دو پس از گذشتن از خیابان های اصلی و
عمارت های بسیار زیبا و مجلل ، عمارت هایی کهزن با دیدن هر یک از آنها تصور می کرد به او
تعلق دارند ، به حومه ی شهر رسیدند.