مدرسه ی کوچک روستایی بود
که به وسیله ی بخاری زغالی قدیمی
، گرم میشدپسرکی موظف بود
هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن
کندتا قبل از ورود معلم و هم
کلاسی هایش ، کلاس گرم شود .روزی ، وقتی
شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدنددیدند مدرسه در میان
شعلههای آتش میسوزد !آنان بدن نیمه بی هوش هم کلاسی
خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود ، پیدا
کردندو بی درنگ به بیمارستان رساندند