ديگه ازت خسته شدم ، ديگه مثل گذشته عشقی نسبت بهت ندارم
یه روز کنار هم نشسته بودیم ...
یه جوری بگم راحت
يه دختر و پسر که روزي همديگر را باتمام وجود دوست داشتن ، بعد از پايان ملاقاتشون با هم سوار يه ماشين شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترميخواست چيزي را به پسر بگه ، ولي روش نميشد ...! پسر هم کاغذي را آماده کرده بود که چيزي را که نميتوانست به دختر بگويد در آن نوشته شده بود پسر وقتي ديد داره به مقصد نزديک ميشه، کاغذ را به دختر داد . دختر هم از اين فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شايد پس از پايان حرفش پسر از ماشين پياده بشه و ديگه اون را نبينه ... دختر قبل از اين که نامه ي پسر را بخواند ، به اون گفت بود : ديگه ازت خسته شدم ، ديگه مثل گذشته عشقی نسبت بهت از دست دادم و الان پسر پيدا شده که بهتر از اونه ..!پسر در حالي که بغض تو گلوش بود و اشک توي چشماش جمع شده بود ، با ناراحتي از ماشين پياده شد............در همين حال ماشيني به پسر زد و پسردرجا مــُـرد ... دختر که با تمام وجود در حال گريه بود ، ياد کاغذي افتاد که پسر بهش داده بود!وقتي کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود:
.
.
... ... ... .
.
.
.
اگــه يــه روز تــرکــم کـنــي ميــميــرم