عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شهر حس ، تو کجایی گل نرگس .. به خدا اه غریب تو که آغشته به حزنی است ، زده آتش به دل عالم و آدم ، مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای، ای عشق مجسم ! که به جای نم شبنم، بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نکنه باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت.. به فدای نخ آن شال سیاهت، به فدای رخ ماهت !
بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی ... اجرک الله ! عزیز دو جهان ، یوسف در چاه ، دلم سوخته از آه نفس های غریبت ، دل من بال کبوتر شده ، خاکستر پر پر شده، همراه نسیم سحری روی پر فطرت معراج نفس گشته هوایی ، و سپس گشته به اقلیم هوایی ، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی...
و خلاصه شهر آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا که شوم کرب و بلایی ، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزان مهتاب ندارد...
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشقه دلسوخته ارباب ندارد .. ؟
تو کجایی .. تو کجایی .. شده ام باز هوایی .. شده ام باز هوایی ...