دقیقا همین امروز بود که...
سر کلاس نشسته بودیم داشتیم امتحان زبان میدادیم
یه سوال بود که باید با کلمات درهم ریخته جمله درست میکردیم
هر چی فکر کردم دیدم کلماتش هیچ ربطی به هم ندارن!
ای خدا اینا از کجا اومده؟؟؟!!!!
به بارمش نگاه کردم دیدم یک نمره است!!!!!!!!
اوووووه پس نمیشد از خیرش گذشت.
یه نگاه به مراقب کردم دیدم سرش پایینه کمی کج شدم و پشت سریم گفتم: 36
سرمو که بلند کردم دیدم مراقبه داره میاد سمتم
واااای! یه لحظه یاد دو روز پیش افتادم که رو برگه ی یکی از بچه ها خط قرمز کشیده بودن!!!!
اشهدم رو خوندم... واقعا هیچوقت تو زندگیم تا این حد نترسیده بودم
ای بابا. از اول تا آخر امتحان بچه ها جلوی چشمت تقلب کردن ندیدی من که هنوز کارم تکمیل نشده؟؟؟!!!!
ای خدااااا
دیدم معلمه رسید کنار من و بهم گفت: شما تموم نکردی؟؟
دیدم نمیشه واسه یه نمره قید کل نمره زبان و انضباط و زد تازه کلی هم بی آبرویی و... نه نمیشه
هیچی دیگه گفتم: بله من تموم کردم و خیلی سریع و بدون در نظر گرفتن عکس العملش برگمو دادم دستش و از کلاس رفتم بیرون...
تازه فهمیدم کل وجودم داره میلرزه...
واقعا عجب استرسی بوووووود!!!!!!!!!!!