نامه ات رو خوندم... نوشته بودی از وجود من خوشحالی...و دیدم دسته گل زیبایی که برام فرستاده بودی...
اون لحظه همه ی حسای خوب مهمون قلب خالیم شد...
تو اون روزا با خودم فکر می کردم یه تکیه گاه دارم... یه تکیه گاه برای پیشرفت... برای رسیدن به هدف... کنار هم برای نجات دادن...برای بزرگداشت پاکی... برای سالم موندن...
تا این که اُستاد بهم هدیه ای داد... هدیه ای برای تشویق من...
ولی انگار ورق برگشت!... یه دفعه همه چیز عوض شد... تو عوض شدی... فکر کردی نادیده گرفته شدی...فکر کردی از چشم اُستاد افتادی...ولی اون همش تورو برام مثال زد...!
دیروز... شنیدم که غیبتم رو کردی!...
باور نکردم... آخه تو دوستم بودی...
ولی این دفعه خودم بودم که شنیدم ... تو منو ندیدی... ولی من شنیدم... توصیف خودم رو از زبون تو شنیدم...باور نکردم!... این تو بودی...خندیدم اما تلخ...! تلخیش منو به خودم آورد...
اندیشه هام زیرو رو شد... فکر این که ما باهمیم...تا ته رفتن... لذت از مسیر... همش پرید و رفت!
من ماندم و یه اندیشه ی ناتمام! راستی مگه تو همسفرم نبودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟