مواظب لحظه های تهی زندگیت باش
....................این روزا خیلی
نگران وآشفته بودم.هیچ چیزی آرومم نمی کرد.به هر طرف رو می
کردم به هر چی پناه می بردم.سر در گمی ام بیشتر میشد.دیروز
غروب که با خدا حرف می زدم.حس کردم زیادی به مشکلات
چسبیدم.سفت ومحکم همه چی رو بغل کرده بودم، از اینکه توان
مقابله با اونها رو ندارم با عالم آدم بد شده بودم.انگار
که باید تنهایی همه مشکلاتم بر دوش بکشم.این فکر داشت
ازارم می داد.شانه هایم را خم کرده بود وعاصی وعصبی از
زندگی تهی شده بودم.عبوس وترشرو وکلافه واز هر اتفاقی
خشمگین.اما نمی دانستم که یک...