قاضي حكم را اعلام كرد:اعدام...حضار اعتراض ميكردن...
اما دخترك كه سر تا با بر از ترس و لرز شده بود نميتونست
حرفي بزنه وقتي صداي ديگران رو هم نميشنيد دخترك را
دستبند به دست بردن داشت گريه ميكرد نميخواست
شوهرشو بكشه اما هرشب كابوس ميديد تا اينكه مسوول
بند:بيا بيرون وقتشه ترسي كه وجود دخترك رو گرفته بود و
پاهاشو قفل كرده بود جايي رو نميديد افكارش پر بود از
صداهاي مختلف چشماشو باز كرد ديد كه روي سكو ايستاده
... قاضي:حرفي نداري؟دخترك حرفي نداشت اما بغض داشت
ميتركيد كلاه سياهي روي سرش كشيدند تا جايي رو
نبينه مسوول طناب را انداخت دور گردنش ديگه همه چي تموم
شده بود اميدي نداشت تو دلش از خدا كمك خواست كه ديد يك...