هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد...
از او پرسید :
آیا سردت نیست؟
نگهبان گفت : نه سردم نیست ...
پادشاه گفت :
من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با روی دیوار قصر ، در آخرین لحظات زندگیش ، با خونش ، با زیبایی هر چه تمام تر نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب هر سال زمستان. . . با همین لباس کم و مندرس ، سرما را تحمل می کنم ، اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!