انجمن علمی عمومی ناجی

نسخه‌ی کامل: کودکی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
بچه که بودیم ، دوست داشتیم بزرگ بشیم . دوست داشتیم مامان بشیم ، بابا بشیم. من که همیشه سنم و بیشتر از واقعی اش می گفتم . کیف می کردم که مثلا بزرگ شده .وقتی 10 سالم بود ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 13 سال . 13 ساله که شدم ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 15 سال …
چه قدر شاد بودیم . خاله بازی میکردیم . یکی مامان می شد ، یکی بابا ... کوچیک ترها بچه مون بودن . به عروسکامون غذا می دادیم . حمامشون می کردیم . کیف می کردیم وقتی الکی تو قابلمه کوچولو غذا درست می کردیم و تو کاسه بشقاب کوچولو غذا می خوردیم .
[تصویر:  1370375163841.gif]
معلم بازی می کردیم . کیفش تو این بود که غلط بگیریم و نمره بدیم . مشق خط بزنیم و با خط کش دراز ادای معلم هامون و در بیاریم .

همه ی دنیامون بازی بود . گانیه . هفت سنگ ، یقول دوقول،

با یه پتو که زیراندازمون می شد و چند تا عروسک، خاله بازیمون شکل می گرفت .


عمو زنجیر باف ، دختره اینجا نشسته گریه می کنه ، گرگم و گله می برم ُ پسرا شیرن مثل شمشیرن ُ دخترا موشن مثل خرگوشن ...…
[تصویر:  1370375163841.gif]

چه قدر با همینا خوش بودیم . . چه کیفی می کردیم . چه قدر بازی می کردیم . چه قدر ورج و وورجه … چه قدر هیچان … چه قدر بدو بدو ، بپر بپر. خلاصه دنیائی داشتیم.

افسوس نمی خورم . خدا رو شکر می کنم که یادآوری کوچکی هام انقدر برام لذت بخشه . یادش که می افتم کیف می کنم . شاد می شم .

خوبه که یه وقتائی یاد دوران کودکی مون بیفتیم . ناراحتی هاشو کنار بزاریم و شادی هاشو مرور کنیم . مطمئنم از ته قلب شاد می شیم .
بچه که بودیم شبها فکر میکردیم

فردا چی بازی کنیم ؛

الان فکر میکنیم فردا

زندگی قراره چه بازی ای بکنه باهامون …
چه خوش بود خاطرات کودکیم

آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.

چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...

شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.

نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...

اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!

چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"

ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.

می گفتمو خوش بودم...

تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...

ولی امان از آن روزی که دانستم...!

دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...

دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...

دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...

دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...

دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...

دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...

دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...

دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...

دانستمو دانستم...

کاش هرگز نمیدانسم...

و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...

ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک خاطرست...
کودکی هایم اتاقی ساده بود...
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
[تصویر:  137060070395431.gif]
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی، ساده بود...
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود...
دلم برای بچگی هام تنگ شده

برای همه اون خنده ها و گریه کردن های ساده

گریه هامون از ته قلب بود نه برای خر کردن کسی

خنده هامونم از ته دل بود نه از روی اجبار و تظاهر

به کسی می گفتیم دوست داریم که واقعا دوسش داشتیم

حرفهای همه برامون راست بود

مگه کسی هم دروغ می گفت؟

تمام قهرامون با یه شکلات حل می شد

ولی دیگه شکلاتامون تموم شده

توی جیبهامون پر شده از کینه و نفرت

یادش بخیر اون زمان که هنوز معنی این کلمه ها رو هم نمی فهمیدم

دلم می خواست فقط یه بار دیگه تو بغل مامانم یه دل سیر گریه می کردم

کاش بزرگ نشده بودم....
[تصویر:  137120620733721.gif][تصویر:  137120620733721.gif]به دوران کودکیت برگرد
کودک که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم و خندهای کودکانه ات از ته دل
بزرگترین دلخوشیهایت داشتن اسباب بازی دوستت،پوشیدن گفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات
بچه که بودی حسادت،کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت
دوست داشتنت پاک و بی ریا
بخشیدنت با رضایت
چاره ی ناراحتی ات یک لحظه گریستن
و این پایان تمام کدورتها بود
می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟ بزرگ شدی؟؟؟
[تصویر:  137120620733721.gif]
کوچه علی  چپکوچه علی  چپدلتنگ کودکي ام...
روزهايي که همبازي سنجاقک هاي شيشه اي بودم
و همکلام با ماهي هاي قرمز حوض...
روزهايي که هنوز لبخند جايش را به اشک نداده بود..
و تنهايي برايم يک واژه ناشناخته بود!
روزهايي که عشق معناي پاک تري داشت،
محبت بي بهانه بود و بهار شادي هنوز از راه نرسيده خزان زده نمي شد!!
کوچه علی  چپحواسم نیست
یاد کودکی بخیر
[font=Tahoma]
یاد خنده های بی منظور
نوازشهای مادرانه
آغوش باز
بوئیدن و یوسیدن های خالصانه
کاش بزرگ نمی شدم
کاش در عنفوان ِ جوانی
باز هم کودک می بودم
کاش در کودکی
کودک درونم
بسان ِ زن جا افتاده پرورش نمی یافت
کاش هیچ وقت جمله ی ِ (( تو دیگه بزرگ شدی )) را نمی شنیدم
کاش و ای کاش های دیگر
کاش کودک بودم تا
بزرگترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود
کاش به زمانی برمی گشتیم
که تنها غممون شکستن نوک مدادمون بود
ای کاش کودک بودم تا
از ته دل میخندیدم نه اینکه مجبور باشم
همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم
ای کا ش کودک بودم تا
در اوج ناراحتی و درد با یه بوسه همه چیو فراموش میکردم.
کاش.....!!!!!!
بچــہ
کــہ
بودیمـ جــاده ها خرابـــ بــود ؛

نیمکتــ مدرسه ها خرابـــ بــود ،

شیرای آب خراب بــود !

زنگاے
در خونه هــا خراب بــود ....

ولے
....

آدمــا سالــم بودטּ
... !!!
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
لینک مرجع