دکتر از اتاق بیرون رفت .
زهرا غم بزرگی داشت ، هنوز حرف مریم خانم مثل پتک تو سرش کوبیده می شد ""دیدی دختر چه به روز ما آوردی .مجتبی منو ازم گرفتی.چقدر توشومی . هرجاهستی اونجا رو مصیبت میگیره .دیگه نمیخوام ببینمت ، نمی خوام ببینمت نمی خوام ببینمت تو شومی تو شومی تو شومی تو شومی ....
زهرا به مرض انفجار رسیده بود ، دیگه نمی تونست تحمل کنه ، از همه چی بدش اومده بود داغون بود ، فقط یه چیز می خواست و دنبال یه چیز بود ، اون می خواست اونجا نباشه ، هر جایی رو ترجیح می داد بره حتی راضی بود پیش سیاوش بره حتی راضی بود با لگد یا مشت یا حرف بشنوه اما راضی نبود دیگه اونجا بمونه ،مریم خانم با حرفش زهرا رو داغون کرد ، کشتش !
ساعت 16 بود و بیمارستان شلوغ ، زهرا کوچولو ، سرمی که بدستش خورده بود رو از دستش کند ، اما دردی نداشت ، اونقدر دیگه درد داشت چه روحی چه جسمی ، براش دیگه این هیچی نبود ، وقتی سرم رو کشید نه چهرش برافروخته شد نا اهی کشید ، مثل یه ربات ، ولی با چشم گریون ! زهرای نحیف و زخم خورده از اتاق زد بیرون ، تو شلوغی کسی اینو ندید ، دیده نشد ، تنها کسی که اینو می دید دردو غصه و بلا بود ، او رفت ، بدون اینکه کسی بگه کجا ! یکی نیست جلوی این دختر رو بگیره ! آی نگهبان کجایی ! آی پرستار ! بیرون سرده ، این لباس ..این لباسی که تنش نازکه ... یکی نزاره این بره ...اگر بره می میره ..نزارید بره ...
ولی رفت و کسی این رو ندید.. سوار آسانسور شد ، تو آسانسور چند نفر بودند ، نگهبان هم بود ، زهرا خودشو تو آئینه آسانسور دید ، مریم خانم تو آئینه بود ، گفت تو شومی... زهرا اشکش دیگه خشک شد ، دیگه گریه نکرد ؛
اسانسور رسید و اون پیاده شد ، به طرف خروجی در رفت ، نزدیک در رسید ، در اتومات باز شد ، بیرون رفت ، بارون می بارید ، اولین پله دومین پله ، دونه دونه پله ها رو طی کرد تا رسید با آخرین پله ، کلا خیس خیس شده بود و شدت بارون زیاد و سرما تا استخون رسیده بود ، زهرا حسی نداشت ! یه دختر هم سنش اومد سمتش ، یه دختر کوچولو ، ولی به لحاظ جثه از زهرای ما بزرگتر بود ، گفت چرا لباس تنت نیست ، بیا بریم تو ماشین ، بابام با مادرم اومدن عیادت عسل ، اخه می گند عسل سطلان ستان سلان نمی دونم چی داره ، منم نبردن گفتن بچه ها رو نمی برن ، حالا تو اینو بگیر بپوش ، بیا بریم تو ماشین مابارون میاد بیا تنت کن دیگه ، زهرا هیچ حرکتی نمی کرد و ولی اون کوچولوی مهربون خودش پالتو رو تن زهرا کرد ، همینجوری حرف می زد ، زهرا حرکت کرد ، و از اون دختر دور شد و دور شد ، ولی چه خوب حداقل زهرا الان یه پالتو تنش بود ...
ببار باران... بر سر رهگذران... بشوي با خود اين غم روان... ببر با خود غصه ي قلب نگران...
زمزمه گويان در پياده رو قدم بر مي داشت...
ببار باران... بر سر رهگذران... بشوي با خود اين غم روان... ببر با خود غصه هاي دل نگران...
نمي دانست به كجا مي رود...
احساس مي كرد سرما به قلبش نفوذ كرده... قلب يخ زده...
پاهايش از سرما حس نداشت... از دلش گذشت: پاهاي ناتوان من... به كجا مي بريد مرا...
خيابان خلوت بود و او تنهايي زير نور چراغ هاي شهر به سمتي نامعلوم قدم بر مي داشت. جلوي يه دكه ي كوچيك، آتيش كوچكي درست كرده بودند ... ناخود آگاه به سمت آتش كشانده شد... نزديك كه شد نشست رو زمين. مغازه دار اومد بيرون و نگاهش به دختركي با پالتوي قرمز رنگي افتاد كه روي زمين نشسته!
اومد سمتش پرسيد: دختر جون گم شدي؟!
زهرا در سكوت به شعله ها خيره شده بود.
مرد فروشنده ايستاده بود و با تعجب به او نگاه مي كرد.
_ اوستا! من ديگه برم... ميگما اين جعبه ها رو...
فروشنده به سمت صدا برگشت. پسرك كمك دست او با دهان نيمه باز به دخترك مرموز خيره شده بود!
_ اوستا! اين دختر كيه؟ اينجا چيكار مي كنه؟
_ نمي دونم پسر... منم الان ديدمش. انگاري تنها تو خيابون راه افتاده! هر چي هم ازش سوال مي كنم جوابي نميده! اصلا انگاري نمي فهمه دارم باهاش حرف مي زنم!
پسرك خنده ي با ذوقي كرد و گفت: اوستا اين بچه مثه آبجي لجباز من لج كرده! صبر كن الان خودم به حرف ميارمش!
و يهو از پشت سر دخترك ماهرانه صداي پارس سگ در آورد!
زهرا با ترس از جا پريد و نزديك بود پايش را در آتش بگذارد كه پسرك از پشت سر بازويش را گرفت و نگهش داشت.
طفلك با چشمان پر هراس به آن دو غريبه نگاه مي كرد!
پسرك شروع به خنديدن كرد ولي با نگاه شماتت بار مرد مغازه دار به خود آمد و سرش را به زير انداخت.
مرد رو به زهرا گفت: خانم كوچولو اين موقع شب تو خيابونا چيكار مي كني؟مادرو پدرت كجان؟ تنهايي از خونه زدي بيرون؟ چرا؟
مرد با برانداز كردن پالتوي نويي كه بر تن دخترك بود به خيال خود به اين نتيجه رسيده بود كه او به فقيرها و ولگردها نمي خورد! ولي خب با نگاهي به كفش هاي آش و لاش او دچار ترديد شده بود! پالتوي نو و زيبا با اون كفش ها جور در نمي آمد!
_ نمي خواي حرف بزني؟ ببينم نكنه مشكلي داري كه هيچي نمي گي؟
پسرك پريد وسط حرف او گفت: آره اوستا منم ميخواستم بگم... آي دختر تو لالي؟ و دوباره با نگاه خشمگين اوستا روبرو شد!
زهرا نگاش کرد ، اوستا چشم تو چشم زهرا شد ، اوستا کم آورد ، زهرا چشمهاش دیگه زلال نبود ، صاف نبود ، زهرا سنگ شده بود ، نگاه زهرا بی روح بود ، بی حس بود ، بی حسی و مردگی رو به اوستا القا کرد ، اوستا رفت یه گوشه ای نشست نگاهش رو خیره به آتش داد و رفت تو فکر ...
پسرک مونده بود از کار اوستا !
اوستایی که نگاش رو همه می شناختند ، یه ابهتی تو نگاه اوستا بود ، زبونزد همه بود ، می گفتن چشاش تو مهربونی هم با آدم دعوا داره ، شاگردش بعضی اوقات که چش اوتا رو دور می دید معرکه می گرفت و به رفیقاش می گفت ، یه روز سگم داشت ناآرومی می کرد ، اوستا رفت فقط بش یه نگاه کرد ، دیگه سگم از اون روز جرات نکرد صداش رو جلو اوستا ببره بالا ! تازه اینکه چیزی نیست می گند قدیما اوستام تو جنگل داشته رد می شدیهو چند تا گرگ دورش می کنند ، اوستا یه نگاه می کنه گرگها فرار می کنند یکیشون می مونه اما اوستا بش خیره می شه ، گرگ می افته می میره ! من ندیدم اما دروغم چیه همه می دونند ...زهرا می ره سمت آتیش می شینه و پسرک هنوز نفهمیده چی شده اونم هیچی نمی گه می ره کنارشون می شینه ، پسرک می ره و زهرا می مونه و اوستا ، اوستا شروع به حرف زدن می کنه ، متوجه می شه که زهرا لاله ! به زهرا می گه کسی رو داری ؟ با سر جوابش رو می ده ، اوستا می فهمه زهرا بی کسو کاره ، بهش می گه بخوای می تونی پیشم بمونی ، می خوای بمونی ؟ زهرا با سر جواب می ده و اوستا می گه باشه ولی با این قیافه نه ، باید شبیه پسرات کنم ، اینجا برای دخترا ساخته نشده می رم قیچی بیارم تا موهات رو بزنم ، زهرا هیچی نمی گه ، اوستا می ره و یه قیچی میاره و شروع می کنه به زدن موی زهرا ، یا دقت می زنه و به زهرا می گه فعلا باید استراحت کنی باید یه چند روز به شاگردم بگم اینجا نیاد تا تو کمی جون بگیری و این زخم هات خوب بشه نمی خوام اون هم بفهمه که تو دختری و این راز بین منو تو می مونه ..
.... شب بود و ماه در آسمان ، دختر کوچولو تنها با هیبتی پسرانه ، به ماه خیره شده بود ، ماه زیبا ، بی بدیل ، نگاهش به سمت ناکجاها رفته بود ، حالو هوایی داشت ، عجیب و بی مثال، اوه حرم نفس گیر یک آهوی زخمی را داشت ٰآهوئیی که تازه از دست شغالان و روباهان رهایی یافته ، دنیا برایش جنگلی بود ، جنگلی بی بدیل با انسانهایی ، به ظاهر انسان ولی حیوان صفت ، زخم خورده از کوچکو بزرگ ، دنیایش مرده و زیبائی هایش برایش چون برگ های پاییزی زرد و شکننده شده و کاملا ویران و بی رنگ ! چو برگی خالی کاغذ ،چه چیزی قرار است در او بدمد ... پیله ای در اوست ! پیله ای که قرار است از آن پروانه ای نمود پیدا کند ، پروانه ای چه بسا زیبا چه بسا عالی, اون نمی داند ولی روشن است جز روز ، چون جسمی منیر که خدا می خواهد تندیسی از او بسزاد بسی جلال ، سختی کشید ، سختی خواهد کشید ، بیشتر هم خواهد شد ، بیشتر خواهدکشید ، انسان است ، دردهای بیشتری خواهد کشید ، برایش نگران نیستم ...
صبح وقتی مغازه دار اومد و کرکره مغازه رو بالا زد دید زهرا گوشه ای از مغازه کز کرده و پتو رو دور خودش پیچیده و داره میلرزه
سریع اومد پیش زهرا و ازش پرسید که سردشه ؟ و زهرا با نگاهش ترس و نگرانیی که تمام وجودش رو گرفته بود رو به مغازه دار فهماند
چند ساعتی گذشت زهرا در پستوی مغازه درحال استراحت بود که مرد مغازه دار اومد پیشش و کنارش نشست
رو به زهرا کرد و گفت:هرچی فکر میکنم میبینم اینجا برای تو مناسب نیست .نمیتونم تو رو با خودم به خونه ببرم ,باید تو مغازه بخوابی ,واینکه به شاگردم هم اطمینان ندارم ن به خودش نه به زبونش
بالاخره اون تو رو دیده و میشناسه.
من یه جای بهتر برات سراغ دارم ,نترس طرف خیلی قابل اطمینانه و اینکه اونجا شبانه روزیه و تو اصلا تنها نمیشی و کسی هم تورو نمیشناسه .فقط یه مشکل کوچیک داره و اونم اینکه رستوران بین راهه.
ولی نترس اگر کسی نفهمه تو دختری مشکلی برات پیش نمیاد .کارت شاید سخت باشه ولی مطمئنم جای امنی هست.بهت قول میدم اگر جای بهتری برات پیدا کردم بیام ببرمت.
اسمتو میزارم حسن .حسن اسم پسرمه.تقریبا همسن تو هست .شناسنامه اونو برات میارم عکس که نداره فعلا با شناسنامه اون بگذرون تا ببینیم چی میشه.
تو تمام لحظاتی که مرد مهربان صحبت میکرد زهرا تو چشمای او ذول زده بود و با نگرانی و حالتی ملتمسانه به او میفهماند که میترسد .دستاشو که از شدت نگرانی میلرزیدن بطرف مرد مغازه دار دراز کرد و دستان گرم اورا گرفت و بصورت خود چسباند.
چشماشو بست .آرامش عجیبی رو تجربه کرد .تصمیم گرفت خودش رو بدست تقدیر بسپاره . چشماشو باز کرد و با اشاره سر رضایت خودشو اعلام کرد
چند روز گذشت زهرا خیلی بهتر شده بود .تقریبا دیگه درد نداشت .مغازه دار براش چند دست لباس اورد و بهش گفت که با دوستش صحبت کرده و قراره بعد ناهار اونو به رستوران کنار جاده ببره
بعد ناهار سوار ماشین شدن و براه افتادن
تقریبا یه 50 دقیقه ای رفتن تا به یه مجتمع رفاهی بین جاده رسیدن .تو این مجتمع یه رستوران بزرگ بود .مرد مغازه دار زهرا رو به دست دوستش سپرد .موقع خداحافظی زهرا خیلی نگران بود و دوست نداشت که از مرد مهربان جداشود مغازه دار او را کناری کشید و گفت:دخترکم قوی باش باید با سرنوشتت بجنگی من بهت سرمیزنم .توهم بهم قول بده که طاقت بیاری و دختر محکمی بشی.
مرد بیچاره نمیدونست دردهایی که زهرا تا اون موقع تحمل کرده اونقدر بزرگ وطاقت فرسا بودن که کمر یه مرد رو خم میکرده
زهرا شد مسئول نظافت.کارش خیلی سنگین بود ولی زهرا چون دیگه گذشته ای نداشت راحت بود و میتونست سختی کار رو تحمل کنه
3 سال گذشت تو این مدت زهرا به زبان اشاره تسلط پیدا کرده بود برای همین ارتباطش با اطراف بیشتر شده بود
تو کارش پیشرفت کرده بود حالا شده بود دستیار آشپز و این براش خیلی خوب بود هم کارش سبک تر شده بود هم تجربه ای برای آینده پیدا میکرد.
زهرا هراز چند وقتی یک بار مرخصی میگرفت و به بهش زهرا میرفت .ولی چون میترسید کسی اون رو بشناسه و پیداش کنن یکم دورتر از قبر مامان وزری مینشست و با اونها صحبت میکرد
از کارهاش .از اینکه روزگار روی خوش رو به اون نشون داده و جای اونها پیشش خالیه و...
همه چیز خوب بود فقط یمورد بود که زهرا رو خیلی ناراحت میکرد وفکر کردن به اون قلبش رو بدرد میاورد و اونم کشته شدن سروان احمدی بود که بخاطر اون مرده بود.
هروقت یاد محبت های بی دریغ سروان و نگاههای پرمهرش میافتاد و بیاد می آورد تو مدتی که در کنار او بود حس میکرد پدرش در کنارشه و تو بدترین دوران زندگیش پشت وپناهش بود .غم تمام وجودش رو میگرفت.بیشتر تو اون لحظات بود که دوست داشت در کنار مامان و زری باشه و با اونها حرف بزنه
صبح شده بود .آسمان آبی شفاف بود و ابرها مثل پنبه تو آسمون خودنمایی میکردن .خورشید درخشان تر از روزهای دیگه بود .زهرا خیلی خوشحال بود چون روز تولدش بود .حس غریبی داشت .یه حس خوشایند.
تولد 8 سالگیش رو بخاطر آورد که بابا و مامان اصلا برو خودشون نمی اوردن که تولد شه و زهرا خیلی ناراحت بود که چرا باید پدرو مادرش تولد ش رو فراموش کنند.ولی شب وقتی بابا اومد خونه تو دستش یه جعبه کیک بود ویه کادو .چقدر اون شب با زری فشفشه بازی کردن .وقتی کادو رو باز کرد یه کیف مدرسه صورتی با دفترو مدادو مداد رنگی رودید.چقدر خوشحال شد اونقدر که همون شب با زری چندتا نقاشی بامدادرنگی ها کشیدن.چقدر اون شب بهشون خوش گذشت .بعد از اون سال دیگه زهرا خودش تاریخ تولدش رو بخاطر نداشت چه برسد به مامان و زری .ولی امسال زهرا دوست داشت تولدش رو درکنار عزیزانش جشن بگیره .
برای همین از اوستا اجازه گرفت و به بهشت زهرا رفت.تو راه چند شاخه گل و یه جعبه شیرینیگرفت از همونایی که زری دوست داشت
وقتی به قبرستان رسید طبق معمول همیشه یکم دورتر نشست و شروع کردبه صحبت با مامان وزری
مثلا داشت سرب سر مامانش میزاشت میگفت دیدی امسال هم تولد من یادت رفت .ولی اشکال نداره من بخشیدمتون .ببینید براتون شیرینی خریدم .بعد در جعبه شیرینی رو باز کرد ویکی گذاشت تو دهنش وبلند شد که به افرادی که اونجا بودن تعارف کنه
که یکدفعه متوجه کسی شد که داره به سمت قبر مامان و زری میاد .خوب دقت کرد .باورش نمیشد . آره درست میدید خودش بود, خود خودش بود ,سروان احمدی .سروان احمدی بود .او زنده بود ,او نمرده بود
ناباورانه به مردي نگاه مي كرد كه برايش تنديس يك پدر بود... حس خود را نمي شناخت! شايد ناباوري در كنار شوق! و تداعي روزهاي گذشته در خاطرش...
از دور به او خيره شده بود. قسمتي از موهايش از دور به سفيدي مي زد. ولي همچنان قوي وسرافراز به نظر مي رسيد... يك لحظه دلش تنگ شد براي نوازش هاي پدرانه اش... كلام پر محبتش...
براي زهرا زنده ماندن سروان در ميان اين همه اتفاقات دور از تصور كه در اين چند سال اخير رخ داده بود، جاي تعجبي نداشت... فقط در دلش عقده ي يه غم پنهاني سرباز كرده بود... اين كه مرگ دروغين سروان رو به شومي او نسبت داده بودند!
ولي حالا شوق ديدن دوباره ي او را در دلش احساس مي كرد. در دل خدا را سپاس گفت. چشمانش را بست... نفس عميقي كشيد تا افكار مزاحم را از خود دور كند...
چشمانش را باز كرد، سروان از جاي خود بلند شده و عزم رفتن كرده بود...
بلند شد، جعبه ي خالي شيريني را در سطل زباله انداخت و به دنبال سروان به راه افتاد... نمي دانست چرا او را تعقيب مي كند؟
«چيه؟... باز ميخواي پاي شومت رو به زندگي سروان باز كني؟ تو شومي دختر... شوم...»
نداي درونش او را از رفتن باز داشت... ايستاد و به دور شدن او در ميان درختان به فلك كشيده ي كاج نگاه كرد...
باصداي زنگ ساعت، دستي جستجو گرانه از زير پتو بيرون آمد. بالاخره با فشار دادن دكمه اش به آن صداي گوش خراش پايان داد. اندكي بعد پتو كنار زده شد. دخترك خميازه كشان در ميان رختخواب نشسته بود. دستش را دراز كرد و راديو ي قراضه اش را روشن كرد. صداي پرشور گوينده فضا را پر رد:
«... براي تو كه روزت رو با توكل بر خدا شروع خواهي كرد... براي تو اي جوان پر اميد ايراني... روزي شاد و خوش رو آرزو مي كنم... صبحت بخير...»
زهرا لبخندي زد و در دل زمزمه كرد:" صبح بخير حسن آقاي گل و گلاب"
با يه حركت از رختخواب بلند شد آن را تا كرد و گوشه ي اتاق گذاشت... كمي لَرزش گرفت... زمستان با روزهاي يخي اش در پيش رو بود. بايد فكري براي نفت چراغ مي كرد... با خود گفت: بايد به آقا صفر بگم شايد اون مثه پارسال يه كمي تو انبار داشته باشه كه فعلا با همون سر كنم...
آقا صفر هم مثه بقيه از دختر بودن او بي خبر بود... از سه سال پيش كه اون مرد مغازه دار مهربون زهرا رو به دست صاحب رستوران كه آقا صفر بود سپرده بود، او هم اين اتاق كوچك كه در گوشه اي از رستوران قرار داشت و قبلا به عنوان انبار از آن استفاده مي شد رو به زهرا بخشيده بود.
خدا رو شكر كرد... به خاطر سقفي كه بالاي سر داشت... چيزي كه شايد بعضي از آن محروم بودند...
اون مرد مغازه دار كه زهرا ممد آقا صداش ميزد گه گاهي بهش سر مي زد... هر بار وسيله اي برايش مي آورد... يه بار فرش كوچكي براي كف اتاق.. يه بار پتو... ساعت ... راديو...و... و بار آخر چن دست لباس پسرانه با خود آورده بود...
نگاهي به ساعت انداخت... ديرش شده بود... دست از فكر كردن برداشت و سراسيمه پيراهن مردانه ي آبي و شلوار گشادش را به تن كرد...
قبل رفتن نگاهي به آينه ي زنگار گرفته اش انداخت... صورت ظريف دخترانه اي با برق چشمان يك پسر به او نگاه مي كرد...جاي تعجب داشت كه كسي تاكنون به دختر بودن او شك نكرده بود...
ولي يك ايراد وجود داشت... او اكنون پانزده سالش شده بود و ديگران در او دنبال آثار بلوغ پسرانه مي گشتند... بايد در اولين فرصت به ممد آقا سر ميزد و مشكلش را با او در جريان مي گذاشت...
وارد رستوران شد. مثه هميشه امير علي زودتر از اون رسيده بود و داشت ميز و صندليا رو دستمال مي كشيد. همين كه زهرا رو ديد سلام بلند بالايي بهش كرد و زهرا تنها با اشاره ي سر و لبخند پاسخش رو داد. چقدر اين پسر مهربون و متين بود. دوسالي بود كه ازدواج كرده بود و با كار كردن اينجا خرج زن و بچه شو در مياورد. آقا صفرم هم مي ديد عيال واره براش كم نمي گذاشت. حقوق اون از همه بيشتر بود. وحيد هم يكي ديگه از بچه هاي اونجا بود كه همش با سر به هوايياش داد آقا صفر رو در مياورد.حين كار همش سرش تو موبايلش بود و به محض اينكه صفر رو مي ديد قايمش مي كرد. آقا صفر كه متوجه مي شد يه كم غرولند مي كرد و مي رفت. ولي وحيد بعد از رفتن اون دوباره كارشو از سر مي گرفت. وحيد با آقا صفر نسبت فاميلي داشتند و با سفارش يكي اومده بود سر كار و برا همينم تا الان موندگار شده بود!
بقيه ي كاركنان خانم و تو آشپزخونه مشغول بودند. زهرا خيلي جلوي اونا ظاهر نمي شد. مي ترسيد يه وقت رازش لو بره. چون در بين اونا يه خانم ميانسال بود كه مو رو از ماست مي كشيد بيرون! و اصولاً هم زياد در مورد مسائل كنجكاوي مي كرد. يه بار كه مثل هميشه زهرا كلاه بيسبالش رو سرش گذاشته بود اين اقدس خانم كنجكاو يه دفعه كلاه رو از رو سرش برداشت و زهرا رو غافلگير كرد... بعد هم قهقه اي سر داد و گفت: نترس پسرم فقط ميخواستم ببينم خدايي نكرده يه وقت كچل نباشي! خب پسر جون اين كلاه چيه كه همش ميذاري سرت خب بقيه ممكنه فكر كنن كچلي چيزي داري و دوباره قهقه هاي بلند كه در نظر زهرا منزجر كننده ترين خنده اي بود كه تا حالا ديده بود! البته زهرا موهايش را از ته كوتاه كرده بود و گرنه...
وجود اين زن زهرا رو نگران كرده بود علاوه بر اين بعضي وقتا وحيد تيكه اي به او مي انداخت كه مثلا تو كي مي خواي مرد بشي... نگاه كنين نيم وجب قد داره... يه ذره مو هم رو صورت نيست... و آقا صفر هم كه حرف اون رو شوخي برداشت كرده بود با اون ميزد زير خنده! و بعدشم جوابش در برابر مسخره بازي هاي وحيد اين بود : خدا از رو زمين ورت نداره پسر كه تنها نكته ي مفيدت همين خندوندن ماهاست (گردآوری : انجمن ناجی).. حسن.. پسرم... ناراحت نشي شوخي مي كنيم باهات... و دوباره خنده هاي تكراري و اعصاب خرد كن...
در اين بين تنها امير علي بود كه به دفاع از او بر مي خواست و مي گفت: حالا صبر داشته باشين مردي خواهد شد واسه خودش... داداداش منم ريزه بود ولي يه دفعه اي همچين قد كشيد كه حالا از منم بلندتره!