زندگی هر لحظه جریان دارد، در وسط روزهای گرم و طاقت فرسا، مثل خون گرم در رگهای من،
مثل باد بهاری که از میان شاخه های پربرگ و سبز درختان عبور میکند.
خوشبختی را میتوان در میان احساسات مثبت پیدا کرد، لابلای دانه های سرخ رنگ انار؛ خوشبختی وقتی می آید که فرد، مشتاق زندگی باشد، مشتاق خوب زیستن...
خوشبختی در هر لحظه ای است که از زنده بودنت لذت ببری؛ همان روزی که شاد باشی از خنده ی صبح، از سستی شب، از رنگ غروب، از قدم زدن در افق برگ...
حتی خرسند و راضی شوی از استشمام هوای دودآلود پایتخت در یک روز کاری، از بیداری کشیدن در راه رسیدن به هدف، از روپش احساسات در مغز جوان و فعالت، از خودت...
خوشبختی همان طرز تفکر توست:
«تو به سبزیِ بهار، به گرفتاریِ روز، به نمازِ شب خود که پر از خستگی است، به خودت، اوقاتتريال چه نگاهی داری؟
این همان خوشبختی ست...»
اما ما نمیخواهیم خوشبخت زندگی کنیم:
« از سردی زمستان می نالیم، از گرمای تابستان بی تابیم، از روزهای شلوغ بیزاریم، از دست زمانه مان شکایت داریم، زندگی نیست در این بینش ها.»
گاهی حتی زنده ها هم مرده اند...
ای کاش درک کنیم:
حتی اتفاقات بدمان هم خوبند، همه تجربه اند، تلخ، شیرین، شاد، همه در وقف تواند، مال تواند، فقط برای خودت...
تو بخواهی یا نخواهی هست...
پس بخواه و بپذیر زنده بودن را، تا خوشبختی در لحظه لحظه ی زندگی ات جریان یابد...