حیاط کوچیک مدرسه ی ما زنگهای تفریح پر میشد از سر و صدا،
من و تو زینب از پله ها میدویدیم پایین به سمت لی لی ای که روز قبل کشیده بودیم.
قهر که میکردیم میگفتیم « قهر قهر تا روز قیامت» یادته؟
چند دقیقه بعد بچه ها میومدن و به زور دستامونو میذاشتن تو دست هم و وادارمون میکردن تا با هم آشتی کنیم.
« آشتی آشتی فردا میریم تو کشتی»
100 تومن از جیبمون درمیاوردیم و میرفتیم سمت بوفه
اگه از اون شلوغی و ازدحام جمعیت دانش آموزا جون سالم به در میبردیم میتونستیم سه تایی با هم بستنی بخوریم.
یادته؟ اون اوائل من و تو خیلی با هم لج میکردیم، به زینب میگفتیم: من با این دوست نمیشم، تو هم باید یکی از ما رو انتخاب کنی...
اون بنده خدا هم میموند بگه کدوم، چند ثانیه ما رو نگاه میکرد و میگفت: من هر دوتونو دوست دارم...
یه بار اومدم خونتون، اومده بودم دنبالت که با هم بریم مسجد محل و نماز بخونیم، تو خونه بودی و مادرت...
بعدها ازت پرسیدم پدرت کجاست؟
اگه میدونستم از مادرت جدا شده هیچوقت ازت نمیپرسیدم...
یادمه گاهی وقتا سر کلاس بغض میکردی و اجازه میپگرفتی تا بری بیرون...
صدای گریه ات کل راهرو رو پر میکرد.
اون روزا خیلی کوچیکتر از اون بودم که اشکهاتو بفهمم...
یه روز از همون روزهای شاد مدرسه، از همون روزهای شلوغ و زیبای کودکی
ساعت درست 10 صبح بود که مدیرمون اومد دم در اتاق و اسمتو صدا زد، گفت پدرت اومده دنبالت.
از همون لحظه شدم یه علامت سوال بزرگ که چرا اومده بود دنبالت؟ میخواستین کجا برید؟ چرا بین اینهمه آدم پدرت اومده دنبالت؟ و...
فرداش مدرسه نیومدی، و فرداش و فردای اون روز...
با زینب رفتیم دم خونتون
هیچوقت نفهمیدم چرا مادرت نشونی خونتونو عوض کرد، نفهمیدم کجا رفتی؟ چرا یهو غیب شدی؟
خیلی فکر کردم به این معما! زینب هم فکر کرد، میدونم و مطمئنم همه ی بچه های کلاس هم فکر کردن، اما...