دختر کوچکی بودم، درست نمیدانم چند سال از عمرم میگذشت.
روزی با برادرم که چند سالی از من بزرگتر است در خیابان ها به سمت خانه ی دایی قدم میزدیم؛ همناطور که عبور میکردیم، ساختمان بزرگی در آن طرف خیابان نظر مرا به خود جلب کرد.
از برادرم پرسیدم: اونجا کجاست؟ اون ساختمونه.
او گفت: شهرداری.
من که اولین بار بود این کلمه را میشنیدم کنجکاوی کودکانه ام آغاز شد و باز پرسیدم:
شهرداری یعنی چی؟ تو ساختمون شهرداری چیکار میکنند؟
برادرم شاید خودش درست نمی دانست یا شاید نمیتوانست اطلاعاتش را به زبان کودکانه برایم شرح دهد، و یا هر چه که بود، او پس از کمی فکر کردن به دروغ متوسل شد و در جواب من گفت:
ساختمون شهرداری یه جائیه که یه عالمه آدم هیکلی و پرزور میرن توش می ایستن و با دستهاشون شهر رو نگه میدارن، برا همین اسمش هست شهرداری!
اگه اونها دستاشون رو ول کنن شهر میریزه پایین!
خیلی تعجب کردم، در ذهنم مردهایی غول پیکر با بازوانی قوی و نیرومند تصور کردم که در جایی بزرگ گرد هم ایستاده اند و هر کدام قسمتی از شهر را در دست دارند، حتی تصورش هم سخت بود،
با همان لحن ساده ی کودکانه و چشمانی سرشار از پرسش های کنجکاوانه، برادرم را -که آشکارا سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد- نگاه کردم و گفتم:
داداشی، میشه بریم تو و ببینیم چه جوری شهر رو نگه میدارن؟ من نمیفهمم.
- نه، الان دیرمون شده، باشه بعدا با بابا برو
لج کردم و با لحنی آمیخته با خواهش گفتم: ولی من دوست دارم ببینم...
کم مانده بود اشکهایم جاری شوند که برادرم_ که حتی فکر نمیکرد من انقدر اصرار کنم برای دیدن شهردارها(!!!)_ حقه ای دیگر دست و پا کرد؛ ایستاد و در مقابل من خم شد_تا قدش اندازه ی من شود_ و با لحنی مهربان گفت:
آخه اگه ما بریم تو ممکنه اونهایی که شهر رو نگه میدارن با دیدن خوشگل کوچولویی مثل تو حواسشون پرت بشه و خدای ناکرده دستشونو ول کنند...
بعد به چشمهای مشتاقم نگاهی انداخت و زیرکانه پرسید:
تو که دلت نمیخواد به خاطر ما شهر خراب بشه، هان؟
من در سکوت تصور لحظه ی ورودمان را میکردم و او که به قانع کردن من امیدوار بود، ادامه داد:
اصلا از کجا معلوم یهو خونه ی دایی اینا نریزه پایین؟
یا مثلا همین زیر پای خودمون؟!
لحظه ای ترسیدم، به زمین نگاه کردم و فروریختن آنرا تصور کردم؛ اتفاق تلخی بود...
دوباره دست برادرم را گرفتم و گفتم: نه داداشی، بیا بریم، اصن من دوست ندارم برم تو...
برادرم از جا برخاست، لبخند پیروز مندانه ای زد و دست کوچکم را فشرد.
و منی که ذهنم پر از سوال شده بود، باناباوری به ساختمان شهرداری نگاهی دوباره انداختم، حالا احساس میکردم دوست دارم زودتر از آنجا دور شوم...