ادم چقد میتونه بیکار باشه دیگه؟!خخخ
جالب است!"ثبت احوال" همه چیز را ثبت کرده بجز "احوالم" را...
اون روزو هی یکی رو نگا میکنه که وقتی نگاش کرد مچشو بگیره و یه دلیل خوب پیدا کنه که نگاهاش اصلا هم معمولی نیس
تا وقتی اون روز تموم شه هزار بار قند تو دلش اب میشه و قوام میاد...
تا اینکه شب اروم اروم میاد...
با هر بهونه ای که میتونه مامانینا رو میپیچونه که شام نخوره و با سرعت هرچه تمام تر سمت تخت خواب میدوئه...
روی تخت میشینه و زانوهاشو مث ادمای تو قصه بغل میگیره.یهو یاد نگاهای یکی میفته...
دلش قلقلک میشه.انگار یه چیزی رگاشو تمیز میکنه و خونش رقیق تر از قبل با سرعت بیشتر تو همه ی بدنش میجوشه...
احساسش میکنه.فیششششش...
صدای خونشه...
باز یاد امروز میفته.با خودش میگه یعنی اونم الان به من فکر میکنه یا...
یهو یه چیزی اونو به خودش میاره.
تازه میفهمه که ای دل غافل...از وقتی روز تموم شده مدام داره به اون فک میکنه...
خودشو رو بالش میندازه.چشماشو میبنده و یاد ریز ریز حرکات یکی میفته...
چند بار اینور و اونور میفته.تا اینکه..............
خوابش میبره.
توخواب دیگه ازاد ازاده...
دستاشو میگیره و بهش میگه ........
بازم مامان رویاهای شیرینشو خراب کرد.با لبخند چشماشو باز میکنه و چند ثانیه اروم توی تختش میمونه.بعد پقی میزنه زیر خنده و قند تو دلش اب میشه...
میفهمه که عاشق شده...
واااااااااای حالا چیکار کنه...
به اصرار بقیه چند لقمه صبونه میخوره و برمیگرده به اتاقش...قدم میزنه.اینور و اونور میره.دستاشو توهم مشت میکنه...
نمیدونه چیکار باید بکنه.روی تختش میشینه و یاد خواب دبشب میفته.وای که چه خواااااااااااابی بود...
با خودش میگه باید با یکی درمیون بذارم.نه.به خودش که نمیتونم بگم...ای کاش میشد.ای کاش خودش از تو ذهن من میخوند که میخوامش...کاش لاقل میدونستم که اونم منو میخواد یا نه...
باید ببینمش.بهش میگم.اره میگم.میگم میگم میگم...مرگ یه بار شیون یه بار.
خودشو به این در اون در میزنه تا بقیه رو با هر بهونه ی الکی راضی کنه که با خانواده یکی بیرون برن یا دعوتشون کنن خونشون یا هر طور دیگه ای که فقط بتونه ببیندش.وقتی بقیه منظورشو میفهمن و هزار ویک دلیل میارن که مخالفت کنن عصبانی پا میشه میره تو اتاقشو درو محکم میبنده...
بعد چند دیقه اروم سمت در اتاق میره و.........
بلهههههههه...دارن زنگ میزنن که دعوتشون کنن.یوهوووووووووووو...
قلبش شروع میکنه به تاپ تاپ صورتش قرمز میشه و دستاش یخ میزنن...
تا نزدیکای غروب هزااااااااااار بار میره جلوی اینه.عیب وایراداشو تازه میفهمه.خلاصه نونوار میکنه و اماده میشه تا مهمونا بیان.
از خودش میپرسه حالا چجوری بهش بگم...وااااای نه...امکان نداره بتونم.
اونوقت درمورد من چه فکری میکنه...
زنگ خونه رو زدن.......
اون روزم تموم میشه و هیچی...
باز خوبه که شمارشو تونست گیر بیاره.اون شب تا دم دمای صبح تلفن تو دستشه صد بار شماره رو تا عدد دهم وارد میکنه و دوباره قطع میکنه...
چند روز همونطوری میگذره.تا اینکه رو صفحه موبایلش یه اس ام اس از یکی میبینه.قلبش میریزه.با اینکه یه پیام امادست جوابشو میده.یه نیم ساعتی به هم پیام میدن.غروب دیگه خداحافظی میکنن.
اون شب تا صب بیست بار هر پیام اینباکسو میخونه...
ولی ازون شب به بعد...
دیگه قند تو دلش اب نمیشه.دیگه قلبش تاپ تاپ نمیکنه.دیگه دستاش یخ نمیزنن.دیگه رو تختش وول نمیخوره.دیگه...
وقتی میفهمه یکی میخوادش.همه چی عوض میشه...
هیچوقت نذارین یکیه قصه ی شما بفهمه چقد میخواینش.لذت اون تاپ تاپ ها بیشتر از عشقه ۱روزست.