من عاشق شیطون کاریم
اول دبیرستان بودم، یه مدتی بود که تو مدرسه همه شیطون شده بودن و گوشی میاوردن مدرسه و سر کلاس اس میدادن و...
معلمها هم شاکی شاکی به معاونها گفته بودن که این چه اوضاعیه...
معاونها هم شروع کرده بودن به گشتن کلاسها، و چون مدرسه ی خیلی بزرگی داریم نمیتونستن همه کلاسها رو تو یه روز بگردن. در نتیجه هر روز 5 تا کلاسو میگشتن
خبرش مثل باد تو مدرسه میپیچید و مگه دیگه کسی جرات میکرد فردا گوشی بیاره؟
(البته ما هنوز جراتشو داشتیم!)
خلاصه...
یه روز از همه جا بی خبر سر کلاس نشسته بودیم که یکی از بچه ها هراسون وارد کلاس شد و گفت معاونها دارن میان بالا...
نمیدونید چه جنب و جوشی تو کلاس افتاد، هر کس به یه طرف فرار میکرد، همه رنگهاشون پریده بود...
من هم سر کل کل با دوستم گوشیمو برده بودم، اولش خیلی ترسیدم، گفتم انضباطم پرید اون هیچ، گوشیمم میبرن.
خلاصه دو تا از بچه ها که گوشی آورده بودن در به در دنبال جا بودن واسه قایم کردنش.
من همون جا ایستاده بودم و در کمال خونسردی فکر میکردم. خبر داشتیم که تو کلاسای دیگه سطل زباله و ظرف غذا و خود بچه ها و همه جا رو گشتن!
من یه دفعه نمیدونم چه جرقه ای تو مغزم زد به دوستم گفتم بدو در رو بگیر!
دوستم رفت و دم در ورودی کلاس ایستاد، پریدم بالای میز و گوشی خودم و اون دوتای دیگه رو + فلش یکی دیگه از بچه ها رو گرفتم دستم؛ چون سقف کلاسهامون کاذب بود به راحتی میتونستیم جا به جاش کنیم
یه قسمت از سقفو دادم بالا و وسایل رو جاساز کردم...
هیچوقت یادم نمیره اون لحظه رو؛ از ترس اینکه معاونها برسن و منو تو اون وضیعت ببینن دستام میلرزید و نمیتونستم سقفو بکشم پایین به زور و بدبختی درستش کردم
و به محض اینکه از نیمکت پریدم پایین دوستم که دم در بود دوید تو کلاس و گفت اومدن...
وای نمیدونید چه حس بدی داشتم.
کل وجودم میلرزید. معاونمون با اون نگاه غضبناکش وارد کلاس شد و همه جا رو گشت
جاهایی که حتی عقل ما هم بهش نرسیده بود.
و ما همش نگران بودیم به اون گوشه ی سقف که بالا مونده نگاه نکنه...
بالاخره رفت بیرون و همه پوف بلندی کشیدیم. واقعا نفس هم نمیتونستیم بکشیم...
بعد از اونکه گشتن همه کلاسها تموم شد؛ کلاس ما به عنوان کلاس نمونه انتخاب شد!!!!!!!!!
(۹-۴-۱۳۹۲ ۱۰:۴۶ صبح)ریحانه خانوم نوشته شده توسط: من عاشق شیطون کاریم
اول دبیرستان بودم، یه مدتی بود که تو مدرسه همه شیطون شده بودن و گوشی میاوردن مدرسه و سر کلاس اس میدادن و...
معلمها هم شاکی شاکی به معاونها گفته بودن که این چه اوضاعیه...
معاونها هم شروع کرده بودن به گشتن کلاسها، و چون مدرسه ی خیلی بزرگی داریم نمیتونستن همه کلاسها رو تو یه روز بگردن. در نتیجه هر روز 5 تا کلاسو میگشتن
خبرش مثل باد تو مدرسه میپیچید و مگه دیگه کسی جرات میکرد فردا گوشی بیاره؟
(البته ما هنوز جراتشو داشتیم!)
خلاصه...
یه روز از همه جا بی خبر سر کلاس نشسته بودیم که یکی از بچه ها هراسون وارد کلاس شد و گفت معاونها دارن میان بالا...
نمیدونید چه جنب و جوشی تو کلاس افتاد، هر کس به یه طرف فرار میکرد، همه رنگهاشون پریده بود...
من هم سر کل کل با دوستم گوشیمو برده بودم، اولش خیلی ترسیدم، گفتم انضباطم پرید اون هیچ، گوشیمم میبرن.
خلاصه دو تا از بچه ها که گوشی آورده بودن در به در دنبال جا بودن واسه قایم کردنش.
من همون جا ایستاده بودم و در کمال خونسردی فکر میکردم. خبر داشتیم که تو کلاسای دیگه سطل زباله و ظرف غذا و خود بچه ها و همه جا رو گشتن!
من یه دفعه نمیدونم چه جرقه ای تو مغزم زد به دوستم گفتم بدو در رو بگیر!
دوستم رفت و دم در ورودی کلاس ایستاد، پریدم بالای میز و گوشی خودم و اون دوتای دیگه رو + فلش یکی دیگه از بچه ها رو گرفتم دستم؛ چون سقف کلاسهامون کاذب بود به راحتی میتونستیم جا به جاش کنیم
یه قسمت از سقفو دادم بالا و وسایل رو جاساز کردم...
هیچوقت یادم نمیره اون لحظه رو؛ از ترس اینکه معاونها برسن و منو تو اون وضیعت ببینن دستام میلرزید و نمیتونستم سقفو بکشم پایین به زور و بدبختی درستش کردم
و به محض اینکه از نیمکت پریدم پایین دوستم که دم در بود دوید تو کلاس و گفت اومدن...
وای نمیدونید چه حس بدی داشتم.
کل وجودم میلرزید. معاونمون با اون نگاه غضبناکش وارد کلاس شد و همه جا رو گشت
جاهایی که حتی عقل ما هم بهش نرسیده بود و ما همش نگران بودیم به اون گوشه ی سقف که بالا مونده نگاه نکنه...
بالاخره رفت بیرون و همه پوف بلندی کشیدیم. واقعا نفس هم نمیتونستیم بکشیم...
بعد از اونکه گشتن کلاسها تموم شد؛ کلاس ما به عنوان کلاس نمونه انتخاب شد!!!!!!!!!
می گم بریم یه فرار از زندان با شخصیت ریحانه خانوم بسازیم !
عالی بود خیلی خوب و خاطره ای قشنگی نوشتی
یه نظر دارم می گم تو مدرسه ها دستگاه ضد فرکانس نصب کنیم !