يکي بود يکي نبود در جنگلي پر از حيوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگي مي کردند شيري دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل.
اين جنگل به دليل حضور سلطان داناي جنگل آرامشي داشت که سبب مي شد روز به روز به تعداد حيواناتش اضافه شود .
روزي از روز ها با ورود يک حيوان عجيب و بسيار قدرت طلب و مغرور اين آرامش از بين رفت.
سلطان جنگل از اين ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه اي تشکيل دهند با حضور همه ي کساني که به نوعي با اين حيوان عجيب رو برو شده بودند.
در اين جلسه شير دانا همه ي اطلاعات لازم را از حيوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بين حيوانات پلنگ - ببر - فيل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
براي هريک از آنها ماموريتي داد تا فردا با اجراي نقشه اي دقيق از شر اين حيوان عجيب خلاص شوند و آرامش را به حيوانات بازگردانند .
همه حيوانات از شير اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموريت خود عمل کنند .
با اطلاعاتي که حيوانات به شير داده بودند اين موجود عجيب بايد آدم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشين به شکار حيوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با اين حساب صبح زود همه حيوانات براي شروع ماموريت آماده از خواب بيدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روي درختي بلند بايد بخوابد و خوب اوضاع را بررسي کند.
ببر در بين درختان انبوه جنگل کمين کند و منتظر بماند .فيل با تعدادي از فيل هاي ديگر آماده حمله باشد.خرس با ترساندن آدم به کمک حيوانات ديگر برود.کلاغ در جابجايي پيامها دخالت کند.خرگوش همه امور را در اختيار شير قرار دهد.گورخر در شناسايي محلي که شکارچي مستقر شده خبردار شود .همه ماموريت خود را به خوبي بلد بودند.موجود عجيب صبح سوار بر ماشين جيپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چايي و خوردن آن اسلحه خود را برداشت و در جنگل راه افتاد. از طرف شير دستور داده شده بود که همه حيوانات تا زماني که به آنها خبري نرسيده از لانه خود بيرون نيايند .کلاغ همينطور در جنگل چرخ مي زد و اوضاع را بررسي مي کرد و همه را از اوضاع مطلع مي کرد. کلاغ وضعيت و موقعيت شکارچي را به همه اطلاع داد. فيل و همه دوستانش در نزديکي محل چادر شکارچي حاضر شده و آماده حمله ايستاند.ببر بدون آنکه شکارچي آن را ببيند به تعقيب شکارچي پرداخت تا در موقعيت مناسب و به دستور شير کار حمله را آغازکند.شکارچي در طول و عرض جنگل پرسه مي زد اما هيچ حيواني را پيدا نمي کرد و با خودش مي گفت مثل اينکه جنگل تعطيل شده .خرس ناگهان جلوي شکارچي حاضر شد و شکارچي از ترس زبانش بند آمد ولي خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تيز اندازي کند .فيل صدايي از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچي به هم ريخت، پلنگ از بالاي درخت پايين پريد و به همراه ببر شکارچي را محاصره کردند شير به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچي از اين همه آمادگي متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن اين حمله مطمئن شد.شير به شکارچي هشدار داد که ديگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتي براي حيوانات جنگل ايجاد نکند. شکارچي از کارهايي که کرده بود اعلام پشيماني کرد و قول داد که هرگز مزاحمتي براي حيوانات جنگل ايجاد نکند و در جهت جبران کارهاي بد خود براي حيوانات جنگل کاري انجام دهد.