يکي بود يکي نبود در جنگلي پر از
حيوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگي مي
کردند شيري دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل.اين
جنگل به دليل حضور سلطان داناي جنگل آرامشي داشت که
سبب مي شد روز به روز به تعداد حيواناتش اضافه شود .روزي از روز ها با ورود يک حيوان عجيب و
بسيار قدرت طلب و مغرور اين آرامش از بين رفت.سلطان جنگل از اين ماجرا با خبر شد. دستور
داد جلسه اي تشکيل دهند با حضور همه ي کساني که به نوعي با
اين حيوان عجيب رو برو شده بودند.در اين جلسه شير دانا
همه ي اطلاعات لازم را از حيوانات حاضر در جلسه کسب کرد و...