میخواهم به عیادت یک دوست بروم...منتظرم تا مثل همیشه اتوبوس قراضه ی شهر لخ لخ کنان از راه برسد...
به دیوار باوقار پیاده رو تکیه داده ام...و میبینم که مردم با عجله رد میشوند...اما گاهی میان آن ها یک نفر که مرد تر است می ایستد و چشم میدوزد به بالای سرم...کمی مکث می کند...وبعد با تاسف از آنجا دور می شود...
یک اعلامیه روی دیوار است (گردآوری : انجمن ناجی)..مردی ۵۰-۴۰ساله یک هفته ی پیش خودش را به دار کشیده...
کمی که دقیق میشوم تازه میفهمم که آشناست (گردآوری : انجمن ناجی)..
ومن...
در تمام این مدت از کسی که واسطه ام برای آشنایی او بود بی خبربودم...
روزهاست که در اندیشه ی فریادم برای مردمم...
دلم میخواهد دهان باز کنم و بگویم که حواسشان نیست این شهر چقدر دلش برای خنده هایشان تنگ است (گردآوری : انجمن ناجی)..
خنده مثل باران شده...
یا نیست و خشکسالی می آورد و دعا میخوانیم تا بیاید...
یا می آید و ما...جمعش میکنیم برای درمان و شفا...
نیست که نیست...باران...ولبخند...هردو ذهنمان را به قحطی کشیده اند...
یا شاید مثل آن مرد روزی از دست نیامدنش به فکر تمام شدن زندگی بیفتیم و بعد...بچسبیم به دیوار باوقار شهر...
و نگران نمیشویم برای ماهی ها...
که تشنه اند...
وحتی اگر باران نباشد لبخند ما برای زندگی دوباره شان کافیست...
ماهی ها عاشق اند...این را از نگاه نقره گونشان هم میتوان فهمید...نگاه نکن که به روی خودشان نمی آورند و گرنه این ماهی ها تعبیر عشق مارا بهتر میدانند...
اما ما.....مردم این شهر.....از همیشه خسیس تر شده ایم..... وخسته تر.....که حتی به انتظار آمدن اتوبوسی از دل سیاه شهر بمانیم...
راه را در پیش میگیرم...
باید کمی راه بروم...
وباید کمی فکر کنم....وشاید یک فریاد نقره ای لازم باشد.... :
آهای مردم شهر...ماهی ها خسته اند......برای دل کوچکشان دعا کنیم....