11 - يا على ، جبرئيل كجاست ؟
روايت شده كه حضرت على (ع ) روزى بر منبر كوفه خطبه مى خواند و در ضمن خطبه فرمود: اى مردم از من بپرسيد، قبل از اينكه مرا از دست بدهيد. از راه هاى آسمان ها بپرسيد كه من به آنها داناتر از راه هاى زمين هستم . پس مردى از بين آن جماعت برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ، جبرئيل الآن كجاست ؟
فرمود: مرا بگذار تا بنگرم . سپس نگاهى به بالا و بر زمين و به راست و چپ نموده ، فرمود: تو جبرئيل هستى . پس جبرئيل از بين آن قوم پرواز كرد و با بالش سقف مسجد را شكافت و مردم تكبير گفتند و عرضه داشتند: يا اميرالمؤ منين ، از كجا دانستى او جبرئيل است ؟
فرمود: من به آسمان نظر انداختم و نظرم به آن چه بر بالاى عرش و حجب بود رسيد. وقتى به زمين نگاه كردم ، بينايى من در تمام طبقات زمين تا ثرى (قعر آن ) نفوذ كرد و هنگامى كه به راست و چپ نگاه كردم ، آنچه را خداوند آفريده ديدم ، ولى جبرئيل را در بين مخلوقات نديدم ، به همين علت ، دانستم كه اين (سؤ ال كننده ) همان جبرئيل است .(12)
-------------------- 12- على (ع ) و المناقب ، ص 190.
-------------------- برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
12 - على (ع ) و رد امانات
امام حسين (ع ) فرمود: روزى على (ع ) ندا كرد: ((هر كس از رسول خدا (ص ) طلبكار است يا عطايى را مى طلبد، بيايد و آن را بگيرد)).
هر روز عده اى مى آمدند و چيزى را مى خواستند و على (ع ) جا نماز پيامبر را بلند مى كرد و همان مقدار در آن جا مى يافت و به شخص طلبكار مى داد.
خليفه اول به خليفه دوم گفت : على با اين كار آبروى ما را برد! چاره چيست ؟
عمر گفت : تو نيز مثل او ندا كن ، شايد مانند او بتوانى بدهى هاى رسول خدا (ص ) را ادا كنى .
ابوبكر ندا كرد: هر كس از رسول خدا (ص ) طلبى دارد بيايد. اين قضيه به گوش على (ع ) رسيد، فرمود: ((او به زودى پشيمان مى شود)).
فرداى آن روز، ابوبكر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربى بيابانى آمد و پرسيد:
كدام يك از شما جانشين رسول خدا است . به ابوبكر اشاره كردند.
گفت : تو وصى و جانشين پيامبر هستى ؟
ابوبكر گفت : بلى ؟ چه مى خواهى ؟
گفت : پيامبر اكرم (ص ) قول داده بود كه هشتاد شتر به من بدهد، اكنون كه او نيست ، پس آنها را تو بايد بدهى .
ابوبكر گفت : شترها بايد چگونه باشند؟
عرب گفت : هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم .
ابوبكر به عمر گفت : چه كار كنيم ؟
عمر گفت : عرب ها چيزى نمى دانند، از او بپرس آيا شاهدى بر گفته خود دارد؟ ابوبكر از او شاهد خواست .
عرب گفت : مگر بر چنين چيزى شاهد مى خواهند؟ به خدا سوگند تو جانشين پيامبر نيستى .
سلمان برخاست و گفت : اى عرب ! دنبال من بيا تا جانشين پيامبر را به تو نشان دهم .
عرب به دنبال او به راه افتاد تا اين كه به على (ع ) رسيدند.
عرب گفت : تو وصى پيامبر (ص ) هستى ؟
حضرت فرمود: بلى ، چه مى خواهى ؟
عرب گفت : رسول خدا (ص ) هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم براى من تعهد كرده بود، اكنون از تو مى خواهم .
حضرت فرمود: آيا تو و خانواده ات مسلمان شده ايد؟
در اين هنگام عرب دست على (ع ) را بوسيد و گفت : تو وصى به حق پيغمبر خدا (ص ) هستى . چون بين من و پيامبر شرط همين بود، ما همه مسلمان شده ايم .
على (ع ) فرمود: ((اى حسن ، تو و سلمان ، با اين عرب به فلان صحرا برويد و بگوييد:
((يا صالح ، يا صالح !)) وقتى كه جوابتان را داد، بگو: اميرالمؤ منين به تو سلام مى رساند و مى گويد: هشتاد شترى كه رسول خدا (ص ) براى اين عرب تعهد كرده بود بياور))
سلمان مى گويد: به جايى كه على (ع ) فرموده بود، رفتيم ، اما حسن (ع ) همان گونه كه على (ع ) فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبيك يابن رسول الله .
امام حسن (ع ) پيام اميرالمؤ منين على (ع ) را رساند، گفت : روى چشم اطاعت مى كنم .
چيزى نگذشت كه افسار شترها از زمين خارج شد و امام حسن (ع ) آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگير. شترها پيوسته خارج مى شدند تا اين كه هشتاد شتر با همان اوصاف تكميل شد.(13)
-------------------- 13- بحار:41/192، حديث 4.
--------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
13 - دعاى على (ع ) در حق زاذان
سعد خفاف مى گويد: به زاذان گفتم : تو قرآن را خوب تلاوت مى كنى ، چگونه ياد گرفتى ؟
تبسمى كرد و گفت : روزى اميرالمؤ منين از كنار من مى گذشت و من شعر مى خواندم و اخلاق خوبى داشتم . از صدايم خوشش آمد. فرمود: اى زاذان ! چرا قرآن حفظ نكرده اى ؟
گفتم بيش از دو سوره كه در نماز مى خوانم ، از قرآن چيزى نمى دانم .
فرمود: نزديك بيا. پس نزديك او رفتم . در گوشم چيزهائى گفت كه نفهميدم چيست . سپس فرمود: (( دهانت را باز كن ، از آب دهان مبارك خود در دهان من انداخت )) به خدا سوگند وقتى كه از كنار او برخاستم تمام قرآن را با اعرابش حفظ بودم ، بعد از آن هيچ مشكلى نداشتم كه از آن بپرسم .
سعد مى گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (ع ) نقل كردم فرمود: زاذان راست مى گويد، على (ع ) با اسم اعظمى كه هيچ وقت رد نمى شود، براى زاذان دعا نمود.(14)
-------------------- 14- بحار 41/195، حديث 6.
--------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
14 - تعليم قرآن
رميله مى گويد: على (ع ) شخصى را در حال خياطى و آواز خوانى ديد و فرمود: ((اى جوان ! اگر قرآن بخوانى براى تو بهتر است )).
گفت : خوب نمى توانم بخوانم ، دوست داشتم خوب قرآن مى خواندم .
حضرت فرمود: ((نزديك بيا)).
جوان نزديك على (ع ) آمد و على (ع ) آهسته چيزى در گوش او گفت كه تمام قرآن در قلب او نقش بست و حافظ كل قرآن شد.(15)
--------------------- 15- بحار: 42/17، حديث 1.
---------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
15 - على (ع ) در ميان قوم عطرفه
از جمله نشانه هاى (معجزات ) اميرالمؤ منين (ع ) روايتى است كه زاذان از سلمان نقل نموده كه : روزى رسول خدا (ص ) در بطحاء نشسته و جماعتى از اصحاب نزد ايشان بودند. آن حضرت در حالى كه روى به ما داشت و حديث مى فرمود؛ ناگاه به گردبادى نظر افكند كه گرد و غبار به پا مى كرد و همين طور كه نزديك مى شد، گرد و غبار بالاتر مى رفت تا اين كه در مقابل رسول خدا (ص ) ايستاد. در ميان آن شخصى بود كه گفت : اى رسول خدا، سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. بدان من فرستاده قوم خود هستم كه به تو پناه آورده ام . ما را پناه ده و كسى را همراه من از جانب خودت بفرست كه بر قوم ما تسلط داشته باشد؛ زيرا جمعى از آنان بر جمع ديگر ستم كرده اند. تا او بين ما و آن ها مطابق حكم خداوند و كتابش قضاوت كند و من از عهد و پيمان هاى مؤ كد بگير كه فردا صبح او را صحيح و سالم به سوى تو برگردانم ؛ مگر اين كه براى من حادثه اى از جانب خداوند پيش آيد.
پيامبر (ص ) فرمود: تو كيستى و قوم تو چه كسانى هستند؟
گفت : من عطرفة بن شمراخ يكى از بنى كاخ هستم . من و جماعتى از خانواده ام استراق سمع مى كرديم ؛ ولى هنگامى كه ما را از آن منع كردند، مؤ من شديم و زمانى كه خداوند تو را به پيامبرى مبعوث كرد، به تو ايمان آورديم و تو را تصديق نموديم . اما گروهى از اين قوم با ما مخالفت كردند و بر اعمال گذشته خويش پايدار ماندند و بين ما و آنها اختلاف افتاد. آنها از نظر تعداد از ما بيشتر و از نظر قدرت از ما نيرومندترند و بر آب و چراگاه دست يافته اند و به ما و حيوانات مان ضرر وارد مى كنند؛ پس كسى را با من به سوى آنها بفرست كه بين ما به حق حكم كند.
پيامبر فرمود: پوشش صورتت را بردار و خودت را به ما نشان بده تا تو را با آن صورت حقيقى ات كه هستى ببينيم .
آن شخص صورتش را براى ما گشود. ديديم پيرمردى است كه بر او موى فراوان بود و سرى دراز داشت و چشم هايش نيز دراز و در طول سر او قرار داشت . حدقه چشمش كوچك بود و در دهانش دندان هايى مانند دندان هاى درندگان بود. سپس پيامبر از او پيمان گرفت كسى را كه همراهش مى فرستد، فردا صبح برگرداند.
چون كلامش پايان يافت ، پيامبر به ابى بكر (و عمر و عثمان ) رو كرد و فرمود: كدام يك از شما با برادر ما عطرفه مى رود تا ببيند آنها در چه حالند و بين آنان به حق حكم كند؟
گفت : آنها كجا هستند؟
حضرت فرمود: آنها زير زمين هستند.
ابوبكر گفت : چگونه ما طاقت داخل شدن در زير زمين را خواهيم داشت و چگونه بين قضاوت كنيم ، در حالى كه زبان آنها را نمى دانيم ؟ پيامبر جواب او را نداد.
سپس رو به عمر بن خطاب كرد و همان سخنانى را كه ابوبكر گفته بود، به عمر گفت و عمر نيز جوابى مثل جواب ابوبكر داد. سپس رسول خدا (ص ) روبه عثمان كرد و همان حرف ها را كه به آن دو؟(ابوبكر و عمر) فرموده بود، به عثمان گفت و عثمان نيز همانند ابوبكر و عمر پاسخ داد.
سپس رسول خدا(ص ) على (ع ) را خواست و به او فرمود: يا على ، با برادرما عطرفه برو و بر قومش اشراف پيدا كن و ببين آنها در چه حالند و در بين آنها به حق حكم كن .
اميرالمؤ منين برخاست و عرضه داشت : گوش مى سپارم و اطاعت مى كنم ، آنگاه شمشيرش را حمايل نمود. سلمان گفت : من به دنبال على (ع ) حركت كردم تا اين كه به وادى معهود رسيدند. وقتى اميرالمؤ منين (ع ) وسط آن قرار گرفت ، و به من نگاه كرد و فرمود: اى اباعبدالله ، خداوند جزاى كوشش تو را عطا فرمايد؛ برگرد. من برگشتم (ولى در عين حال ) ايستادم و به آن حضرت نگاه مى كردم كه چه كارى انجام مى دهد. ديدم زمين شكافته شد و حضرت در آن فرو رفت و زمين به حال اول برگشت .
اندوه و حسرت فراوانى به من دست داد كه خدا به آن داناتر است و همه آن به خاطر شفقت نسبت به اميرالمؤ منين (ع ) بود.
به هر حال ، پيامبر (ص ) صبح كرد و نماز صبح را با مردم خواند سپس بر كوه صفا نشست در حالى كه اصحابش دور آن جناب را گرفته بودند. اميرالمؤ منين از مؤ عد مقرر ديرتر كرده بود. تا اين كه خورشيد كاملا بالا آمد و مردم در مورد (تاءخير) آن حضرت زياد حرف مى زدند تا اين كه ظهر شد. از جمله مى گفتند: جن ها، پيامبر (ص ) را فريب دادند و خداوند ما را از دست ابوتراب راحت كرد و افتخار كردن او به پسر عمويش تمام شد.
سرزنش دشمنان و منافقين آشكار گرديد و حرفهاى بسيار زدند تا اين كه پيامبر (ص ) نماز ظهر و عصر را نيز خواند و به جاى خود بازگشت و مردم آشكارا سخن مى گفتند و از اميرالمؤ منين (ع ) ماءيوس گشتند. نزديك بود كه خورشيد غروب كند و مردم مطمئن شدند كه على (ع ) هلاك شده است ، و نفاقشان هويدا گشت .
ناگهان كوه صفا شكافته شد و اميرالمؤ منين (ع ) در حالى كه از شمشيرش خون مى چكيد و عطرفه همراه او بود، هويدا گشت . پيامبر (ص ) برخاست و ميان دو چشم و پيشانى على (ع ) را بوسيد و به او فرمود: چه چيز تو را تا بحال از من دور داشت ؟
على (ع ) فرمود: به جانب خلق كثيرى كه به عطرفه و قومش ظلم كرده بودند رفتم و آنها را به سه چيز دعوت كردم ، ولى نپذيرفتند. آنها را به توحيد و نبوت شما فرا خواندم ؛ از من نپذييرفتند. از آنها خواستم كه جزيه بپردازند؛ قبول نكردند. (در مرتبه سوم ) از آنها خواستم كه با عطرفه و قومش صلح كنند؛ به طورى كه جوى هاى آب و چراگاه ها، يك روز از آن عطرفه و يك روز از آن آنها باشد اما سرباز زدند و قبول نكردند. پس شمشير كشيدم و از آنان بيش از هشتاد هزار جنگجو را كشتم و چون آن چه را كه برسرشان آمد مشاهده كردند، فرياد زدند: الامان ، الامان .
گفتم : امانى براى شما نيست ، مگر به وسيله ايمان به خدا. پس ايمان به خدا و به شما آوردند. سپس ميانه آنان و عطرفه و قومشان صلح برقرار نمودم و برادر شدند و اختلاف از ميان آنها برداشته شد و تاكنون با آنها بودم . پس عطرفه گفت : اى رسول خدا، خداوند از جانب اسلام به شما جزاى خير دهد و به پسر عموى شما، على (ع ) از جانب ما پاداش خير دهد. و عطرفه به سوى آن جا كه مى خواست بازگشت .(16)
------------------- 16- على (ع ) والمناقب ، ص 171 - 167
-------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
16 - بازگو كردن كرامات و معجزات به امام حسن (ع )
سلمان گفت : هنگامى كه مردم با عمر بيعت كردند، ما با اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) در منزل آن حضرت بوديم . من ، امام حسن ، امام حسين (ع )، محمد بن حنيفه ، محمد بن ابى بكر، عمار بن ياسر و مقداد بن اسود كندى - رضى الله عنهم - امام حسن (ع ) عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود از پروردگارش ملكى درخواست كرد كه براى احدى بعد از خودش شايسته نباشد و خداوند شايسته نباشد و خداوند خواسته اش را به او عطا فرمود. آيا شما قدرت و سيطره داريد بر آن چه سليمان بر آن حكومت داشت ؟
فرمود: به خدايى كه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد، گرچه سليمان بن داوود از پروردگارش ملك و پادشاهى را مساءلت كرد و خداوند به او مرحمت فرمود، ولى پدر تو تملك يافت بر ملكى كه بعد از جدت رسول خدا(ص ) احدى نه قبل از ايشان و نه بعد از آن جناب بر آن تملك نيافت و نمى يابد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: ما مى خواهيم بعضى از كراماتى را كه خداوند به شما تفضل كرده ، به ما نشان دهيد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ان شاء الله چنين خواهم كرد. سپس برخاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و مقدارى دعا كرد كه احدى آن را نفهميد. بعد با دست به سمت مغرب اشاره كرد و فورا تكه ابرى آمد و بر بالاى خانه ايستاد، در حالى كه قطعه ابر ديگرى در كنار آن بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى ابر، به اذن خداى تعالى پايين بيا. ابر پايين آمد در حالى كه مى گفت : شهادت مى دهم خدايى جز الله نيست و محمد رسول اوست و تو خليفه و وصى رسول خدا هستى . هر كس در تو شك كند، حتما هلاك مى شود و هر كس به تو تمسك جويد، راه نجات و رستگارى داخل مى گردد. سپس قطعه ابر بر زمين گسترده شد؛ به طورى كه گويى فرشى مبسوط در آن جا بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بر روى ابر بنشينيد. همگى نشستيم و جا گرفتيم . بعد به تكه ابر اشاره كرد و او نيز همانند اولى سخن گفت و اميرالمؤ منين (ع ) تنهايى بر آن نشست . سپس به كلامى تكلم فرمود و به ابر اشاره كرد كه به طرف مغرب حركت كند. ناگاه بادى به زير دو ابر در آمد و آنها را به آرامى از زمين بلند كرد. من به طرف اميرالمؤ منين (ع ) متمايل شدم . على (ع ) بر مسندى قرار داشت و نور از چهره مباركش مى درخشيد؛ به طورى كه چشم ها تاب ديدن آن را نداشت .
امام حسن (ع ) عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود به واسطه انگشتريش اطاعت مى شد، اميرالمؤ منين به چه وسيله اى فرمانبردارى مى شود؟ فرمود: من چشم خدا در زمين و زبان گوياى او در ميان خلقش هستم . من آن نور خدايى هستم كه هرگز خاموش نمى شود. من آن در (رحمتى ) هستم . كه خداوند از طريق آن ، به ساير مخلوقات نعمت مى دهد و من حجت خدا در ميان بندگانش هستم . سپس فرمود: آيا دوست داريد انگشترى سليمان بن داوود را به شما نشان دهم ؟ عرضه داشتيم : آرى . دست در گريبان نمود و انگشترى از طلا بيرون آورد كه نگين آن از ياقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود: محمد و على . سلمان گفت : ما تعجب كرديم . فرمود: از چه چيزى تعجب مى كنبد؟ (چنين كارى ) از مثل من عجيب نيست . من امروز به شما چيزى نشان خواهم داد كه هرگز نديده ايد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: ميل دارم ياءجوج و ماءجوج و سدى كه بين ما و آن هاست ، را به من نشان دهى . بادى از پايين ، تكه ابر را به حركت درآورد و در هوا بالا برد. ما صداى آن باد را كه همانند رعد بود مى شنيديم . اميرالمؤ منين (ع ) در جلوى ما حركت مى كردتا اين كه به كوه بلندى رسيديم كه در آن درختى بود كه برگ هايش ريخته و شاخه هايش خشك شده بود.
امام حسن (ع ) عرض كرد: چرا اين درخت خشك شده ؟
فرمود: از آن بپرس ؛ به تو پاسخ خواهد داد.
امام حسن (ع ) فرمود: اى درخت ، چرا آثار خشكى بر تو مى بينم ؟ درخت پاسخ نداد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: به حقى كه من بر تو دارم ، او را پاسخ بده .
سلمان مى گويد: سوگند به خدا شنيدم درخت مى گفت : لبيك ، لبيك اى وصى و جانشين رسول خدا(ص )، سپس عرض كرد: اى ابا محمد، همانا اميرالمؤ منين (ع ) در هر شب ، وقت سحر نزد من مى آيد و دو ركعت نماز در كنار من مى خواند و بسيار تسبيح مى گويد. وقتى از دعا فراغت مى يابد، تكه ابرى سفيد كه از آن بوى مشك به مشام مى رسد مى آيد؛ در حالى كه بر روى آن ، تختى و حضرت بر آن مى نشيند و حركت مى نمايد و به سبب اقامتى كه نزد من مى فرمايد و به بركت آن جناب ، من زندگى مى كنم . چهل روز نزد من نيامده و اين ، سبب خشكى من است . سپس اميرالمؤ منين برخاست و دو ركعت نماز خواند و دست مباركش را بر آن درخت كشيد، درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت و سپس اميرالمؤ منين (ع ) به باد دستور داد تا ما را به حركت در آورد. ناگهان ملكى را ديديم كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق بود. وقتى اميرالمؤ منين (ع ) را ديد، گفت : شهادت مى دهم جز ((الله )) خدايى نيست ، شريك و همتايى ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداست كه او را با هدايت و دين حق ارسال فرمود تا آن دين را بر ساير اديان برترى دهد؛ اگر چه مشركان را خوش نيايد و شهادت مى دهم كه تو به حقيقت و به راستى وصى و جانشين رسول خدايى .
سلمان گفت : عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، اين كيست كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق است ؟
حضرت فرمود: اين ملكى است كه خداوند او را ماءمور ظلمت شب و روشنايى روز ساخته و از اين ماءموريت تا روز قيامت ، كنار مى رود. به درستى كه خداوند، امر دنيا را به من واگذارده و اعمال بندگان در هر روز، به من عرضه مى شود و بعد به جانب حق تعالى بالا مى رود. سپس به سير خودمان ادامه داديم تا اين كه به سد ياءجوج و ماءجوج رسيديم ، اميرالمؤ منين (ع ) به باد فرمود: ما را در دامنه اين كوه پايين آورد و با دست به كوه بلندى اشاره كرد كه كوه خضر بود. ما به سد نگاه كرديم . ارتفاعش به اندازه اى كه چشم كار مى كرد بود. رنگش سياه بود كه گويى پاره اى از شب ظلمانى است . از اطرافش دود بيرون مى آمد. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى ابا محمد، من صاحب اختيار بر اين بندگان هستم .
سلمان گفت : من سه دسته را ديدم كه طول يك دسته از آن ها به اندازه صد و بيست ذراع بود و بلندى دسته دوم به اندازه شصت ذراع و دسته سوم ؛ يكى از گوش هايش را زيرش پهن مى كرد و با گوش ديگر، خودش را مى پوشاند.
سپس اميرالمؤ منين (ع ) به باد فرمان حركت داد و او ما را به طرف كوه قاف برد. به آن كه رسيديم ، ديديم از زمرد سبز است و ملكى به صورت شاهين بر فراز آن بود. وقتى با اميرالمؤ منين (ع ) را ديد، عرضه داشت : سلام بر تو اى وصى و جانشين رسول خدا، آيا به من اجازه سخن گفتن مى دهيد؟
امام پاسخ سلام او را داد و به او فرمود: اگر مى خواهى صحبت كن و اگر بخواهى ، به آن چه از من بپرسى تو را خبر مى دهم .
ملك گفت : يا اميرالمؤ منين ، شما بفرماييد.
حضرت فرمود: به تو اجازه دهم تا به زيارت خضر بروى .
گفت : آرى .
حضرت فرمود: به تو اجازه مى دهم ، ملك بعد از آن گفت : به نام خداوند بخشنده مهربان ، به سرعت حركت كرد.
سلمان گفت : مدت كم بر فراز كوه راه رفتيم . ناگهان همان ملك را ديديم كه به مكان خودش بعد از زيارت خضر بازگشت . به اميرالمؤ منين (ع ) عرض كردم : آن ملك را ديديم به زيارت خضر نرفت ، مگر وقتى كه از شما اجازه گرفت .
حضرت فرمود: اى سلمان ، به آن كسى كه آسمان را بدون ستون برافراشت ، اگر هر كدام از (ملايكه ) اراده كند به اندازه يك نفس از مكانى كه در آن هست جا به جا شود، چنين نخواهد كرد، مگر اينكه من به او اجازه دهم و حال و وضع پسرم حسن نيز اين گونه مى شود، و بعد از او حسين و نه نفر از فرزندان حسين كه نهمين آن ها حضرت قائم است .
گفتيم : اسم ملك موكل به كوه قاف چيست ؟
فرمود: ترحابيل .
گفتيم : اميرالمؤ منين ، چگونه هر روز به اين مكان مى آييد و باز مى گرديد؟
فرمود: همان گونه كه شما را آوردم . سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد، به درستى كه من بر ملكوت آسمان و زمين ، تملكى دارم كه اگر بعضى از آن را بدانيد قلوب شما تاب تحمل آن را ندارد. همانا اسم اعظم (كه نزد ما سوى الله است ) هفتاد و دو حرف است كه يك حرف آن نزد آصف بن برخيا بود كه بدان تكلم نمود و خداوند، زمين بين او و بين تخت بلقيس را فرو برد؛ به طورى كه دست او به تخت رسيد.
سپس زمين در كمتر از يك چشم به هم زدن به حالت اوليه اش بازگشت . و نزد ما (اهل بيت )، هفتاد و دو حرف اسم اعظم است و يك حرف از آن نزد خداوند است كه در علم غيبش ، آن را به خودش اختصاص داده است . هيچ توانايى و نيرويى نيست ، مگر به سبب خداى بلند مرتبه عظيم الشاءن . شناخت ما را هر آن كس كه شناخت و انكار كرد هر آن كس كه انكار كرد.
سپس حضرت برخاست و ما نيز برخاستيم . ناگاه با جوانى در كوه مواجه شديم كه بين دو قبر نماز مى خواند. عرضه داشتيم يا اميرالمؤ منين ، اين جوان كيست ؟
فرمود: صالح پيغمبر خداست و اين دو قبر، قبر پدر و مادر است كه ما بين آنها خداوند را عبادت مى كند. وقتى كه جوان به اميرالمؤ منين (ع ) نگاه كرد نتوانست خودش را نگه دارد و به گريه افتاد و با دست به اميرالمؤ منين (ع ) اشاره كرد و دستش را به طرف سينه اش بازگرداند و گريه مى كرد. اميرالمؤ منين (ع ) نزد او ايستاد تا اين كه از نماز فراغت يافت . به او گفتيم : گريه تو براى چيست ؟
صالح (ع ) گفت : اميرالمؤ منين (ع ) در هر صبح كه از كنار من عبور مى كند، نزد من مى نشيند و وقتى كه به او مى نگرم قوتم افزونى مى يابد و اكنون ده روز است كه از ديدار او محروم هستم و اين امر مرا مضطرب و بى تاب ساخته .
سلمان گفت : ما از اين موضوع تعجب كرديم . آرى ، حضرت برخاست و ما نيز همراه آن جناب برخاستيم . سپس ما را وارد بستانى كرد كه زيباتر از آن را نديده بوديم . در ميان آن ، انواع ميوه ها و انگورها بود. نهرهاى آب جارى و پرندگان بر فراز درختان نغمه سرايى مى كردند. هنگامى كه پرندگان آن حضرت را ديدند، آمدند و بر دور سر آن جناب شروع به چرخيدن كردند تا اين كه به وسط بستان رسيديم ، تختى را مشاهده كرديم كه بر آن جوانى دراز كشيده بود و دستش را بر سينه اش گذاشته بود. اميرالمؤ منين (ع ) انگشترش را بيرون آورد و آن را در انگشت سليمان (ع ) كرد. سليمان برخاست و گفت : سلام بر تو اى اميرالمؤ منين (ع ) و اى وصى رسول خدا. به خدا سوگند تو صديق اكبر و فاروق اعظم هستى . به راستى هر كس به تو متمسك شد رستگار گرديد، و نااميد و زيانكار شد هر كس از تو تخلف نمود، و من به حرمت شما از خداوند مساءلت كردم و خداى تعالى ، اين ملك را به من عطا فرمود. سلمان گفت : وقتى كه سخن سليمان بن داود را شنيدم ، بى اختيار شدم و بر پاهاى اميرالمؤ منين (ع ) افتادم و آنها را بوسيدم و حمد خدا را به خاطر نعمت بزرگش كه همان هدايت و راهنمايى به ولايت اهل بيت است ، به جا آوردم . (اهل بيت ) كسانى هستند كه خداوند آنها را از هر گونه پليدى پاك و منزه فرموده است . همراهان من نيز همانند من بر قدم مولا افتادند.
پس از اميرالمؤ منين (ع ) پرسيدم : پشت كوه قاف چيست ؟
فرمود: وراى آن چيزى است كه علم شما به آن نمى رسد.
عرضه داشتيم : آيا شما آن را مى دانيد؟
فرمود: علم من به وراى كوه قاف مثل علم و آگاهى من است به احوال اين دنيا و هر آن چه در آن است . همانا من بعد از رسول خدا(ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصياى بعد از من رسول خدا(ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصياى بعد از من نيز همين طور هستند. بعد فرمود: به راستى ، من به راه هاى آسمان داناتر از زمينم . ما آن اسم مخزون و پوشيده ايم . ما اسماء حسنايى هستيم كه هرگاه خدا را به حرمت آن (اسماء) بخوانند، اجابت مى فرمايد. ما نام هاى نوشته شده بر عرشيم و به سبب ما، خداوند آسمان و زمين و عرش و كرسى و بهشت و جهنم را آفريد و ملايكه ، از ما تسبيح و تقديس و توحيد و تهليل و تكبير را آموختند. و ما كلماتى هستيم كه حضرت آدم آن را از پروردگارش فرا گرفت و خداوند توبه او را (به بركت آن كلمات ) پذيرفت .
سپس حضرت فرمود: آيا مى خواهيد، چيز عجيبى به شما نشان دهم ؟
عرض كردم : آرى .
فرمود: چشم هايتان را ببنديد. چنين كرديم . بعد فرمود: چشم هايتان را باز كنيد، وقتى چشم گشوديم ، شهرى را ديديم كه بزرگتر از آن را نديده بوديم . بازارهايش برقرار و در ميان آن ها، مردمانى بودند به بلندى درخت خرما كه به بزرگى آنها نديده بوديم ، عرضه داشتيم : اى اميرالمؤ منين (ع )، اين ها چه كسانى هستند؟
فرمود: باقيمانده هاى قوم عاد. كافرانى كه ايمان به خداوند نمى آورند. دوست داشتم آن ها را به شما نشان دهم . مى خواهم اين شهر و اهل آن را هلاك نمايم ، در حالى كه آن ها نمى فهمند (و بى خبرند).
عرض كرديم : يا اميرالمؤ منين (ع )، آيا آنها را بدون دليل هلاك مى نمايد؟
فرمود: نه ، بلكه با دليل و برهانى كه به ضرر آن هاست . سپس حضرت به آن ها نزديك شد و براى آن ها نمايان شد. آن ها قصد كشتن آن جناب را كردند و اين در حالى بود كه ما آنها را مى ديديم ، ولى آن ها ما را نمى ديدند. حضرت از آن ها دور و به ما نزديك شد و دست بر سينه ها و بدنهاى ما كشيد و كلماتى را بيان فرمود كه آن را نفهميديم و براى بار دوم به سوى آن ها بازگشت تا اين كه برابر آن ها رفت و فريادى در ميان آن ها كشيد. سلمان گفت : گمان كرديم كه زمين زير و رو شد و آسمان فرو ريخت و صاعقه ها از دهان حضرت بيرون مى آمد و احدى از آنها باقى نماند. عرض كرديم : يا امير المؤ منين ، خداوند با آنها چه كار كرد؟
فرمود: هلاك شدند و همگى به طرف آتش جهنم رفتند.
گفتيم : اين معجزه اى است كه ما نه مثل آن را ديده ايم و نه شنيده ايم .
حضرت فرمود: مى خواهيد چيز عجيب ترى از اين (قضيه ) را به شما نشان دهم ؟ گفتيم : تحمل چيز ديگرى را نداريم . پس بر هر كس كه تو را دوست نمى دارد و ايمان به فضل و بزرگى قدر و منزلت تو نمى آورد، لعنت لعنت كنندگان و لعنت مردم همه ملايكه تا روز قيامت بر او باد. پس از آن حضرت خواهش كرديم ما را به سرزمين خودمان بازگرداند.
فرمود: اگر خدا بخواهد، چنين خواهم كرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزديك شدند. حضرت فرمود: بر سر جاى خودتان بنشينيد و ما بر روى ابر نشستيم و خود آن جناب بر ابر ديگرى سوار شد و به باد فرمان داد تا اين كه به آسمان پرواز كرديم و زمين را همانند درهمى مشاهده مى كرديم . سپس در كمتر از يك چشم به هم زدن ، ما را در خانه اميرالمؤ منين (ع ) پياده كرد.
زمان رسيدن ما به مدينه ظهر بود و مؤ ذن اذان مى گفت و اين در حالى بود كه وقتى از مدينه بيرون رفتيم ، هنگام بالا آمدن خورشيد بود. گفتيم عجبا! ما در كوه قاف بوديم كه در فاصله 5 سال راه بود و در طى پنج ساعت از روز، به مدينه بازگشتيم . اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: به راستى ، اگر من اراده نمايم كه تمام دنيا و آسمان هاى هفت گانه را در كمتر از يك چشم به هم زدن زير پا بگذارم به سبب آنچه كه از اسم اعظم نزد من است ، چنين خواهيم كرد. عرضه داشتيم : به خدا قسم ، شما آيه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعد از برادر و پسر عمويت هستى .(17)
---------------- 17- على (علیه السلام) و المناقب ، ص 146 - 135.
----------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
17 - كشف حجاب از چشم عمر
جابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو به جماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس را خلوت كنيد. خداوند شما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم : رسول خدا (ص ) با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مى كرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقاب رسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟
گفت : مردم اسرارى دارند كه آشكار نمودن آن در ميان سايرين ممكن نيست . پس ما غضبناك برخاستيم (و به كنارى رفتيم ) و او مدتى طولانى با اميرالمؤ منين (ع ) خلوت كرد. بعد هر دو از جايشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا (ص ) بالا رفتند.
ما گفتيم : الله و اكبر. آيا پسر حنتمه (عمر) از طغيان و گمراهيش برگشته و با اميرالمؤ منين (ع ) بالاى منبر رفته تا خود را خلع كند و (خلافت و امامت ) را براى على (ع ) اثبات نمايد؟ پس امير المؤ منين (ع ) را ديديم كه دست بر صورت عمر كشيد و عمر را ديديم كه از ترس بر خود مى لرزيد و مى گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم )). سپس با صداى بلند فرياد زد: اى ((ساريه )) به كوه پناه ببر، به كوه پناه ببر. بعد بى درنگ ، سينه اميرالمؤ منين (ع ) را بوسيد و در حالى كه مى خنديد، از منبر پايين آمدند. على (ع ) به او فرمود: اى عمر هر طور كه گمان مى كنى انجام مى دهى . عمل كن گرچه به هيچ وجه به عهد و پيمان وفادار نيستى . عمر گفت : يا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببينم از ساريه چه خبر مى رسد و آيا آن چه من ديدم صحيح است يا خير؟
اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: واى بر تو، وقتى صحيح است (آن چه را كه ديدى ) و اخبارى مبنى بر تصديق آن چه را ديده اى به تو رسيد كه لشكريان خداى تو را شنيده اند و به كوه پناهنده شده اند، همان گونه كه ديدى ، آيا آن چه را ضمانت نمودى تسليم مى دارى ؟
گفت : نه يا اباالحسن ، بلكه اين (موضوع ) را نيز، به آنچه از تو رسول خدا(ص ) (از معجزات ) ديده ام (و سحر پنداشته ام ) ضميمه مى كنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام مى دهد (او برمى گزيند).
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عمر، آن چه را كه تو و حزب ستمكارت مى گوييد كه اين (معجزات ) سحر و جادوگرى است ، چنين نيست . عمر گفت : اى اباالحسن ، اين سخن كسى است كه زمان آن گذشته و امر (خلافت ) در اين وقت در ميان ماست و ما سزاوارتريم به تصديق شما در اعمالتان . اين اعمال را جز از عجايب امور شما تلقى نمى كنيم ، ولى (چه كنم ) به راستى كه ملك عقيم است .
آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) بيرون رفت و ما او را ملاقات كرده و عرضه داشتيم : يا اميرالمؤ منين (ع ) اين نشانه بزرگ و اين امر عظيم كه شنيديم چيست ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا اول آن را دانستيد؟
گفتيم : ندانستيم و جز از شما، آن را فرا نمى گيريم .
فرمود: همانا اين پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناك و چشمش گريان بر لشكرى است كه براى فتح منطقه اى در نواحى نهاوند گسيل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود، زيرا اخبارى درباره كثرت لشكريان دشمن به او رسيده بود. (همچنين باخبر شده بود كه ) عمرو بن مدى كرب كشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با كشته شدن او، لشكرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشيده است . به او گفتم : اى عمر، واى بر تو. گمان مى كنى خليفه (خدا) بر روى زمينى و قائم مقام رسول خدايى ، در حالى كه از پشت گوشت و زير پايت خبر ندارى . به درستى كه امام ، زمين و هر كس كه در آن است را مى بيند و چيزى از اعمالش بر او مخفى نمى ماند. گفت : اى اباالحسن (اگر) شما اين گونه هستيد، پس اكنون از ساريه چه خبر دارى ؟ او كجاست و چه كسى با اوست و وضعش چگونه است ؟
به او گفتم : اى پسر خطاب ، اگر برايت بگويم ، مرا تصديق نخواهى كرد. با وجود اين لشكريان و اصحابت و ساريه را به تو نشان خواهم داد. همچنين لشكر دشمن را به تو مى نمايانم كه در دره اى خشك و پهناور كه اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در كمين لشكريان تو هستند. پس اگر سپاهيان تو اندكى به جانب سپاه دشمن حركت نمايند، لشكر دشمن بر آنها احاطه خواهد كرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر كشته مى شوند.
عمر به من گفت : اى اباالحسن ، آيا براى آنها پناهگاهى از شر دشمن و راه فرارى از آن دره نيست ؟ گفتم : آرى ، اگر به جانب كوهى كه مشرف بر آن دره است بروند سالم مى مانند و بر دشمن مسلط مى شوند. پس بى تابى كرد و دست مرا گرفت و گفت : بترس از خدا، بترس از خدا در رعايت لشكر مسلمين . يا به آنها آن گونه كه بيان داشتى ، راه را بنما و يا اگر مى توانى (از دشمن ) برحذرشان بدار. (اگر چنين كنى ) هر چه خواهى از آن توست ، هر چند، اين كار (كمك به لشكر مسلمين ) مرا از خلافت خلع نمايد و (باعث شود كه ) زمام امر را به تو واگذار نمايم .
عهد و پيمان الهى از او گرفتم كه اگر او را بر فراز منبر ببرم و كشف حجاب از چشمش نمايم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فرياد زند و آنها صداى او را بشنوند و به كوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پيروز شوند، خودش را از خلافت خلع نمايد و حق مرا به من تسليم نمايد.
به او گفتم : اى شقى ، برخيز. به خدا سوگند به اين عهد و پيمان وفا نمى كنى همان گونه كه به خدا و رسولش (ص ) و من ، نسبت به عهد و پيمان و بيعتى كه از تو گرفتيم ، در هيچ موردى وفا نكردى .
عمر (در قبال عهدى كه از او گرفتم ) به من گفت : آرى به خدا سوگند (امر خلافت را به تو بازمى گردانم ). به او گفتم : به زودى خواهى فهميد كه تو از دروغگويان هستى . بعد، از منبر بالا رفتم و مقدارى دعا كردم و از خدا خواستم آنچه را برايش گفتم به او نشان دهد. و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح كردم و به او گفتم : (ببين ) پرده ها از جلوى چشمش كنار رفت و ساريه و ساير سپاه و لشكر دشمن را مشاهده كرد و چيزى به شكست سپاهش باقى نمانده بود. به او گفتم : اى عمر، اگر مى خواهى فرياد بزن .
گفت : آيا مى توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
گفتم : مى توانى سخنت را به آنها برسانى و با صدايت آنها را ندا دهى . پس فريادى برآورد كه شما آن را شنيديد (و گفت ) اى ساريه به طرف كوه برويد. صدايش را شنيدند و به كوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پيروز شدند و در حالى كه مى خنديد، همان طورى كه ديديد، از منبر پايين آمد و با من صحبت كرد و من نيز با او به سخنانى كه شنيديد صحبت كردم .
جابر گفت : ايمان آورديم و تصديق كرديم و ديگران شك كردند تا اين كه فرستاده اى خبر آن چه را كه اميرالمؤ منين (ع ) فرموده بود و عمر ديده بود و فرياد برآورده بود آورد. اكثر عامه متمرد و سركش ، اين قضيه را براى عمر منقبتى به شمار مى آوردند، خود عمر نيز چنين بود در حالى كه به خدا سوگند، جز عيب و عار براى او چيز ديگرى نبود.(18)
---------------------- 18- على (ع ) و المناقب . ص 115 - 110.
----------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
18 - ابر، مركوب على (ع )
ميثم تمار گفت : من در خدمت مولايم اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه جوانى داخل شد و در وسط جماعت مسلمين نشست . چون على (ع ) از بيان احكام فراغت يافت ، پسر جوان برخاست و گفت : اى ابوتراب من فرستاده اى هستم به جانب تو با رسالتى كه كوه ها را به شدت مى لرزاند، از سوى مردى كه كتاب خدا را از اول تا آخر حفظ كرده است و علم قضاوت ها و احكام را مى داند و او از تو در كلام سخنورتر و براى اين مقام سزاوارتر است .
پس براى جواب آماده شو و با كلام ناروا سخنت را آرايش نده . غضب در چهره اميرالمؤ منين (ع ) آشكار شد و به عمار فرمود: سوار شترت شو و در ميان قبايل كوفه بگرد و بگو دعوت على (ع ) را اجابت كنيد تا حق را از باطل و حلال را از حرام و درست را از نادرست بشناسيد.
عمار بر شتر سوار شد. طولى نكشيد كه سيل جمعيت به راه افتاد (گويى صحنه قيامت برپا شده است )، همان طور كه خداوند در قرآن مى فرمايد: ((ما ينظرون الا صيحة واحدة - الى قوله - فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون )) (يس ، 51 - 49). پس مسجد مملو از جمعيت شد و مردم به آن جا هجوم آوردند، مانند هجوم ملخ ها به علف هاى تازه در ايام سرسبزيش ، پس عالم صاحب حسن و جمال و شير بيشه شجاعت كه منزه از هر گونه شركى است برخاست و بر فراز منبر رفت ، و با سرفه اى سينه را صاف كرد. تمامى مردم كه در مسجد جامع كوفه بودند، ساكت شدند. آن گاه فرمود: خدا بيامرزد كسى را كه بشنود و حفظ كند. اى مردم چه كسى گمان مى كند كه اميرالمؤ منين (ع ) است ؟ به خدا قسم امام ، امام نخواهد بود، مگر اين كه مرده را زنده بكند يا از آسمان باران بفرستد يا چيزى مانند اينها، كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. در ميان شما كسانى هستند كه مى دانند من نشانه پاينده و كلمه تامه و حجت بالغه هستم . همانا معاويه ، جاهلى از جاهلان عرب را به سوى من فرستاده است كه با گستاخى سخنش را گفت و شما مى دانيد اگر من بخواهم استخوان هايش را خرد مى كنم و زمين را در زير پايش مى شكافم و او را در آن فرو مى برم لكن (تحمل مى كنم ، زيرا) تحمل جاهل ، صدقه است .
سپس خداى را حمد كرد و ثناى او را گفت و بر پيامبر درود فرستاد و با دستش به آسمان اشاره فرمود. پس پاره ابرى جلو آمد و پاره ابر ديگرى اوج گرفت و از آن صدايى شنيديم كه مى گفت : ((سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و اى سيد اوصياء و اى پيشواى متقين و اى فريادرس فرياد خواهان و اى گنج مساكين و اى ملجاء و ماءواى راغبان )). حضرت به تكه ابر اشاره فرمود، نزديك شد. ميثم گفت : (مردم را ديدم كه (از مشاهده اين واقعه ) از خود بى خود شده بودند. پس پا فرا نهاده و سوار آن ابر گرديد و به عمار فرمود: با من سوار شو و بگو: ((به نام خدا هنگام راه افتادنش و هنگام لنگر انداختنش )). عمار سوار شد و هر دو از ديدگان ما پنهان شدند. مدتى گذشت ، پاره ابر برگشت ، به طورى كه بر مسجد جامع كوفه سايه انداخت . من نگاه كردم ، ديدم كه مولايم بر مسند قضاوت نشسته و عمار مقابل روى اوست و مردمى دور او حلقه زده اند. سپس حضرت بر فراز منبر تشريف فرما شد و به ايراد خطبه معروف شقشقيه پرداخت .
چون خطبه را به پايان رساند، مردم مضطرب شدند و سخنان گوناگونى در مورد آن جناب گفتند: بعضى از آنها را، خداوند ايمان و يقين افزود و بعضى را كفر و طغيان . عمار گفت : ابر، ما را در هوا به پرواز در آورد تا اين كه پس از مدت اندكى بر شهر بزرگى مشرف شديم ، شهر بزرگى كه اطراف آن را درختان و رودخانه ها احاطه كرده بود. ابر در آن جا پايين آمد و ما (خودمان را) در شهر بزرگى يافتيم كه مردم آن به زبان غير عربى سخن مى گفتند. پس اطراف اميرالمؤ منين (ع ) جمع شدند و به او پناه آوردند. حضرت آنان را پند داد و به زبان و لغت خود آنان اندرزشان داد. سپس فرمود: اى عمار سوار شو. آن چه فرمود، اطاعت كردم و به مسجد جامع كوفه رسيديم . سپس فرمود: اى عمار آيا شهرى را كه در آن بودى مى شناسى ؟ گفتم : خدا و رسولش و ولى او داناترند. فرمود: ما در جزيره هفتم چين بوديم . همان طور كه ديدى ، خطبه خواندم . همانا خداوند و رسولش را به سوى همه مردم فرستاد و بر پيامبر است كه مردم را دعوت كند و مؤ منان آن ها را به صراط مستقيم راهنمايى نمايد. به خاطر آن (نعمتى ) كه تو را به آن سزاور نمودم ، شكرگزارى كن و از نااهلان پنهان دار. به راستى كه براى خداوند، در ميان خلقش الطاف پنهانى دارد كه آن را جز او و پيامبر برگزيده اش كس ديگرى نمى داند.
بعضى گفتند: اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو اين قدرت آشكار را عطا كرده است ؛ با اين حال ، چرا براى جنگ با معاويه مردم را به قيام وا مى دارى ؟
فرمود: خداوند آنها را در اثر جهاد با كفار و منافقين و ناكثين و قاسطين و مارقين به بندگى فراخوانده . به خدا قسم اگر بخواهم ، اين دست كوتاهم را در اين سرزمين پهناور شما دراز مى كنم و با آن در شام بر سينه معاويه مى كوبم و از ريشش خواهم كند. پس دستش را دراز كرد و برگرداند و در آن موهاى زيادى بود. مردم تعجب كردند، ولى بعد از اين واقعه ، خبر رسيد كه معاويه در همان روز كه اميرالمؤ منين (ع ) دست دراز كرده بود، از تختش افتاده و غش كرده و سپس به هوش آمده در حالى كه مقدارى از موهاى شارب و ريشش كنده شده است .(19)
--------------------- 19- على (ع ) و المناقب ، ص 187 - 184.
---------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی
19 - گواهى جنيان بر وصايت على (ع )
جعفر بن عبدالحميد نقل مى كند: در جايى جمع بوديم ، شخصى گفت : على (ع ) وصى رسول خدا (ص ) بود. ديگران گفتند: اين گونه نيست . آمديم پيش ابوحمزه ثمالى و جريان را به او گفتيم ، ابوحمزه خشمگين شد و گفت : علاوه بر انسانها، اجنه نيز بر جانشينى او گواهى داده اند.
ابو خيثمه تميمى به من گفت : زمانى كه قضيه حكميت بين معاويه و على (ع ) اتفاق افتاد، با خودم گفتم ، نه با على همراهى مى كنم و نه عليه او كارى انجام مى دهم . بالاخره به روم رفتيم . وقتى كه در ساحل رود ميافارقين (ميافارقين ، شهرى در ديار بكر است .) عبور مى كردم ، صدايى از پشت سرم شنيدم كه مى گفت :
يا ايها السارى بشط فارق***مفارق للحق دين الخالق
متبع به رئيس مارق***ارجع الى وصى النبى الصادق (يعنى : اى كسى كه از كنار رود فارق عبور مى كنى و از دين حق كناره گرفته اى ! پيروى مى شود در آن دين ، رييس با نفوذ به سوى وصى پيامبر راستگو برگرد.)
برگشتم ولى چيزى نديدم پس گفتم :
انا اءبوخيثمة التميمى***لما راءيت القوم فى الخصوم
تركت اءهلى غازيا للروم***حتى يكون الامر فى الصميم (يعنى : من ابو خيثمه تميمى هستم . و هنگامى كه قوم خود را در دشمنى با يكديگر ديدم . خانواده ام را ترك كردم و به روم آمدم تا اين كه كار آن ها اصلاح شود.)
باز شنيدم كه گفت :
اسمع مقالى وارع قولى ترشدا***ارجع الى على الخضم الصيدا
اءن عليا هو وصى اءحمدا(يعنى : سخنم را بشنو و به سوى على كه سخاوتمند و صاحب ملك است ، برگرد. چون على ، جانشين احمد است .)
ابو خميثه مى گويد: پس پيش على (ع ) برگشتم .(24)
------------------ 24- بحار: 39/167، حديث 7.
------------------
برگرفته از : 320 داستان از معجزات و كرامات امام على (ع) -- عباس عزيزی