امروزعینکم باز شکست و من...از پشت شیشه شکسته عینک ماه را دیدم که ترک داشت و سینه آسمان را که شکاف و دیوار را که بیم ویرانی من... جام آب را دیدم که شکسته بود و پهلوی خاک را که خنجر خورده به خود می پیچید من... پرنده ای را دیدم که با بال شکسته پرواز می کرد و مردی را که دستانش جدا بود من... آدمها را خط خورده می دیدم و عروسکها را بی سر من... در خود بودم ماشینی گذشت و آب چاله را بر من پاشید به خود آمدم مرد عینک ساز گفت مرا عینک ات آماده است