مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می
خواست دست گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود، سفارش دهد
تا برایش پست شود.وقتی از گل
فروشی خارج شد ، دختری را دید که گریه میکند ؛ نزدیکتر رفت
و پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟دختر گفت:می خواستم برای مادرم یک شاخه گل
بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا, من
برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت
بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در
حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از
خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
...