در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم
خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. منش و سلامت رفتارش-
با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و
پرسیدم: اینجا چه می کنی ؟ با تعجب نگاهم
کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد: خیلی ساده
پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم.
عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی
او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش
باشم . خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک
مرد موفق مثال می زد. برادرم سعی می کرد مرا طوری
پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم. مکثی...