یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش
زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می
نشست و قرآن را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می
توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما
قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم،
سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار
باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست
کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و...