گاهی اونقدر غرق ارزوها هستیم که
فراموش می کنیم خودمان ارزوی کسی هستیم
.............................................دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار
عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه
شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را
در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی
می کرد.در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره
های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله...