روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم
به فکر ازدواج افتادم...دوستش
دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ملا
جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با
دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود !!!به شیراز
رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم
نخواستم ، چون زیبا نبود...ولی...