داستان کوتاه : امر به معروف ،بخشش و شاگرد فرش فروش و توبه
شاگرد خوب!
شاگرد فرش فروشي در حال تحويل فرش ها به مشتري بود و در نهايت ادب و احترام با آنها حرف مي زد. مرد تنومندي كه مهمان حاج اسماعيل فرش فروش بود آهي كشيد و دردمندانه گفت : «چقدر جاي محمدت خالي است حاجي! » حاج اسماعيل با اندوه سرش را تكان داد. مرد گفت: «حاجي! باور كن وقتي شنيدم براي پسرت آن اتفاق وحشتناك افتاده، دنيا دور سرم چرخيد. محمد واقعاً پسر ماهي بود. خدا دستش را بشكند آن كسي كه ناجوانمردانه خونش را ريخت. » حاج اسماعيل دستي به محاسن سفيد خود كشيد؛ آهي از سر درد از سينه بر آورد و زمزمه كرد: «هر چه خواست خدا باشد، همان مي شود. من تسليم رضا خدا هستم. » مرد با تأسف گفت: «به خاطر هيچ و پوچ زندگي و جواني اش را فنا كرد. كاش كاري به آن لش و لوش ها نداشت. هر غلطي ميكردند به خودشان مربوط بود. كاش خودش را قاطي نميكرد و به خاطر دفاع از يك دختري كه معلوم نبود وضعش چطور بوده، با آن جماعت مزاحم نواميس در نمي افتاد. » حاج اسماعيل كه از يادآوري خاطرات تلخ گذشته، چهره اش اندوهگين شده بود، گفت: «پس وظيفه ي مسلماني اش چه مي شد. امر به معروف و نهي از منكر فقط حرف نيست. يك فريضه است (گردآوری : انجمن ناجی) » هر چه بود، حيف بود. مخصوصاً اينكه شنيدم تو قاتل پسرت را بخشيدي و از حكم اعدامش گذشتي و پاي چوبه ي دار عفوش كردي. حاج اسماعيل به نقطه ي مبهمي خيره مانده بود و تسبيح مي انداخت. مرد اشاره اي به شاگرد او كرد و گفت: « الان به جاي اين جوان، محمد بايد اينجا بود. حاجي! باور كن اصلاً نمي توانم بفهمم چطوري دلت آمد از خون محمد كه جگر گوشه ات بود بگذري و قاتلش را آزاد بگذاري تا براي خودش ول توي خيابا نها بگردد. » حاج اسماعيل، آرام سرش را بالا آورد و به شاگردش نگاهي انداخت و زير لب گفت: « او هم مثل محمد پسر خوبي است، مثل يك پسر به من محبت ميكند و حرف شنوي دارد. از ووقتي او را براي شادگردي آورده ام يك كار بد از او نديده ام. » مرد دوباره آهي كشيد و گفت: «بله! ولي حرف من آن قاتل بي انصاف است كه الان دارد و لول توي خيابان ها مي گردد و به كارهاي كثيفش ادامه مي دهد و ... » مي خواست بگويد به تو هم مي خندد. اما حرفش را خورد و زير لب گفت: استغفرالله. حاج اسماعيل شمرده و با متانت گفت: « تو از كجا ميداني؟ شايد فقط آن لحظه فريب نفسش را خورده و بعد واقعاً از كارش پشيمان شده باشد. نبايد زود قضاوت كرد. من مطمئن شدم كه او را در آن لحظه فريب شيطان را خورده بود. » مرد با ناخرسندي گفت: « حاجي! تو ديگر چرا؟! تو كه خودت كلي تجربه داري. خودت مي داني توبه ي گرگ مرگ است (گردآوری : انجمن ناجی) اين جور آدم ها درست بشو نيستند. ذاتشان خراب دارد. » شاگرد حاج اسماعيل كارش تمام شده بود و كمي دور از آنها ايستاده بود، به حرف هايشان گوش مي داد. حاج اسماعيل با آرامش گفت: «هيچ بنده ي خدايي بد نيست. فقط بعضي هايشان كمك مي خواهند تا خوب بودنشان بروز كند. » مرد فهميد كه بهتر است بحث را عوض كند تا حاجي بيش از آن ناراحت نشود. بعد از ساعتي گفت وگو موقع رفتن وقتي سوار ماشينش ميشد، دستي به شانه ي شاگرد جوان زد و گفت: «هواي اين حاجي ما را داشته باش. معلوم است خيلي خاطرت را مي خواهد. سعي كن جاي پسرش را براي او پر كني. اشك در چشمان جوانك نشست. زير لب گفت: «من نوكر حاجي هم هستم. بگويد بمير ميميرم. » مرد با تحسين گفت: «آفرين جوان! اين روزها جوان فهميده و با شعور مثل تو كم پيدا مي شود. » و بعد آهي كشيد و ادامه داد: «حاجي مرد بزرگي است (گردآوری : انجمن ناجی) دل خيلي بزرگي هم دارد. لابد شنيده اي كه قاتل پسرش را بخشيده. البته من با اين كارش موافق نيستم. چون مطمئنم او الان دنبال خلاف هايش است و به ريش حاجي هم ميخندد. » پسر گفت: «شايد هم بخشش حاجي حال او را دگرگون كرده و واقعاً عوض شده باشد. » مرد گفت: «مطمئن باش كه اين طور نيست تو هنوز جواني. خيلي چيزها را نمي داني. اينجور آدم ها درست بشو نيستند. » پسر با چشمان پر اشك به چشمهاي مرد خيره ماند و زير لب زمزمه نان گفت: «مطمئن باشيد كه هستند، چون من همان قاتل پسر حاجي هستم! »