دیروز با دیدن یه صحنه به شدت متاثر شدم!
تو پارک با دوستم نشسته بودیم که دیدیم دو تا رفتگر کمی اون طرف تر دارن رد میشن.
یکی از رفتگرهای بیچاره به پسری که از روبروش میومد برخورد کرد.
پسرک از خودراضی شروع کردن به زدن رفتگر و هر چی از دهنش دراومد بارش کرد.
حواستو جمع کن پسرک احمق... کثیف... معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومدی... مگه کوری... و خیلی چیزهای بدتر
دلم خیلی براش سوخت.
اون رفتگر بنده خدا هم هیچی نگفت فقط متعجب و ناراحت نگاهش میکرد.
ولی خیلی بد بود که اینجوری به خاطر یه اشتباه ساده و کوچولو هم شخصیتش رفتگر رو زیر سوال برد و هم غرورش رو خورد کرد.
واقعا خیلی رفتار بدی بود.
خیلی تاسف داره که آدمای مملکت ما تا این حد احمقانه فکر کنند.
خیلی زشته.خیلی .....najiforum.ir
اجی به نظرمن اون پسربیشترازاونکه شخصیت اون رفتگرروخردکرده باشه شخصیت خودش رولگدمال کرده امیدوارم توی این همه شلوغی افکار مایادمون نره انسانیت رو ......
میشه فقط به حال اینجور جوونایی متاسف بود.واقعا براشون متاسفم. یاد یه داستانی افتیدم که یه جا خونده بودم اسم رفتگر اومد قشری که صبح زود هنوز خروس نمیخونه باید برن سر کار تا نیمه های روز تازه شهر های مثل شهر ما که گرمن خدا به داد شون برسه....
داستانی که ادم رو به فکر میبره جونای که این کارو کردن مثل این بچه های داستانن آخه یکی نیست بگه بابا بی انصاف بابات هست...!!!!!
مرد رفتگر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند و او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید
« چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره »
واقعا هیچکس قدر این آدما رو نمیدونه...
همون پسر اگه یه روز صبح پاشه و از خونه بزنه بیرون ببینه آشغالا راه جوب رو بستن و بوی گند راه انداختن به زمین و زمان فحش میده