دو قصه کودکانه درباره خروسخروس حواسپرت و روباه کلک
آقا خروسه کم حواس بود. هر روز یک چیز را گم میکرد. یک روز کاکلش را گم میکرد. یک روز پرهایش را گم میکرد. حتی بعضی وقتها خودش را هم گم میکرد!
آن وقت به هر کس که میرسید، میپرسید: «ببخشید… شما یک خروس خوش قیافه ندیدهاید؟»یک روز، آقا خروسه صدایش را گم کرد. راه افتاد تا آن را پیدا کند. از مزرعه بیرون رفت. همان موقع یک روباه قرمز، او را دید.
روباه با خودش گفت: «به به! چه خروس تپل مپلی!» بعد هم پشت بوتهها قایم شد.آقا خروسه دنبال صدایش میگشت و جلو میرفت. ناگهان روباه قرمز، از میان بوتهها بیرون پرید.
آقا خروسه پا گذاشت به فرار. روباه هم پشت سرش دوید. خروسه خیلی ترسیده بود. قلبش تاپتاپ میکرد.
نزدیک بود از ترس بمیرد، که یک مرتبه صدایش را پیدا کرد و فریاد زد: «قوقولی قوقو… قوقولی قوقو…» مردم صدایش را شنیدند. روباه را گرفتند و حسابی ادبش کردند.از آن به بعد، آقا خروسه دیگر هیچ وقت چیزی را گم نکرد.