به هر و شهر و دياري پا نهادم
به ذكر نام ساقي لب گشادم
كه ذكر نام ساقي عين مستي است
مي وحدت ، مي ساقي پرستي است
مرا رسواي عالم كرد ، ساقي
سرا پا شور و حالم كرد ، ساقي
بشارت باد بر رندان سر مست
چنان مستم كه ساقي گيردم دست
شبي از قيد نام و نان گذشتم
وصيت نامه اي با خون نوشتم
نوشتم فقر ارث مادرم بود
كه همچو سايه او بر سرم بود
موحد را لباس فقر زيبد
نه آن دلقي كه مردم را فريبد
لباس فقر كشكول و ردا نيست
تجمل كار مردان خدا نيست
به جام عارفان رند و آگاه
نباشد باده ، جز فقر الي الله ...
بلوغ خوشنويسي ، حق نويسي است
مقيد خواني و مطلق نويسي است
خوشا آنان كه از او مي نويسند
ز خط و خال و ابرو مي نويسند
الفبايي ز خال مكتب اوست
تمام نقطه ها خال لب اوست
قلم ، تا وحي را بال و پر آمد
نماز كاتبان ، سنگين تر آمد
خوش آن كاتب كه در هفتاد منزل
مركب ساخت از خاكستر دل
مركب ،گرچه در صورت سياهي است
قلم كوبنده جهل و تباهي است
مساجد ، خانه نور و سرورند
تجليگاه آيات حضورند
ز جا برخيز ، هنگام حضور است
اگر موسي شوي ، هر گوشه طور است
مسلمان بي نمازي ، نا سپاسي است
نماز اول قدم در خود شناسي است
نگر گهگاه قرآن مبين را
مروري كن صفات مومنين را
نماز آرام جان مومنين است
ستون آسمان پيماي دين است
خوشا آنان كه دائم در نمازند
تمام عمر قائم بر نمازند
ز " كل من عليها فان " چه داني ؟
به خشكي از غم طوفان چه داني ؟
به اشكي چشم خواب آلوده تر كن
" و يبقي وجه ربك " را نظر كن
بيا و يك دم اهل دل شو
ز خود بگذر ، به دريا متصل شو
به دريايي كه بي و پا و سر آمد
ز فهم و وهم ما دريا تر آمد
مجوي امواج از دريا ، برون را
ببين " انا اليه راجعون " را
به دريا مي روي ، خواهي نخواهي
بزن دل را به درياي الهي
كه اين دريا پر از موج نهفته است
به هر موجش هزاران گنج خفته است
اگر چشم دلت بيناي راز است
رسيدن تا خدا يك جو نياز است
نياز عشق عين بي نيازي است
كه سر بر سجده بردن سرفرازي است
اذان ، اذن مناجات است با حق
مجال عرض حاجات است با حق
مؤذن باز كن باب اذان را
بر افشان باده ناب اذان را
خروش زندگي بحر نياز است
پل مستحكمش ، نور نماز است
نماز بي زكات آلوده باشد
چنان فانوس دود اندوده باشد
چنين فانوس آيا نور دارد ؟
كه انسان در فروغش ره سپارد
تو زنگار بر آيينه داري
كجا عشق خدا در سينه داري
اگر عشق خدا در سينه توست
چرا زنگار بر آيينه توست
اگر " نص يزكيهم " شنيدي
چرا از تزكيه پا پس كشيدي
زكات عمر تسبيح و نماز است
زكات عشق لبخند نياز است
الا مسها كه در گرد و غباريد
به اكسير ولايت دل سپاريد
طلا آنگه طلاي ناب گردد
كه در حر ولايت آب گردد
نماز بي ولايت بي نمازي است
تعبد نيست ، نوعي حقه بازي است
ولايت چيست ، در خون غوطه خوردن
كليد سينه بر مولا سپردن
حسين ابن علي در خون شنا كرد
مرا با اين حقيقت آشنا كرد
ولايت بي بلا معنا ندارد
نجف بي كربلا معنا ندارد
منيت را اگر از خود براني
ببيني آنكه گويد " لن تراني "
به دنبالش چهل منزل دويدم
ز خود بيخود به پاي دل دويدم
كه سالك گر چهل منزل نبيند
حقيقت را به چشم دل نببيند
مثالش ، هيچ دور از دسترس نيست
نيازي بر بيابان و جرس نيست
زبانت را به ذكرش متصل كن
به جاي خويش او را منتشر كن
كه هر نفسي كه حق را بنده گردد
صفات الله در او زنده گردد
بيا ، اي نفس و حق را بندگي كن
ز نورش تا قيامت زندگي كن
رياضت خانه اش ، نهي و تبري است
ضيافت خانه اش امر و تولي است
اگر مرد رهي پيش آي اين راه
جسارت كن ، بگو اني انا الله
من و امر و تو گوش و شنيدن
تماشاخانه اسرار ديدن
من و تيغ و تو گردن نهادن
در اين حيرت خم از ابرو گشادن
من آتش ، تو و خود را شكستن
فضاي سينه را آيينه بستن
بگيري ، گر گريبان جهان را
تواني يافت اسرار نهان را