باعرض سلام و خسه نباشید این اولین داستانی هست که مینویسم خیلیازش خوشم اومد غمگینه ولی جالبه ببخشید اگه بخشش مناسب نیست اگه بخشش رو پیدا کردین ب من اطلاع بدین تا منتقلش کنم ی روزی یک پسری با مادرش زندگی میکنه مادربچه یک چشم داره و همیشهپسره خجالت میکشیده جلو بقیه چون که مادرش یک چشم داره و همه از مادرش اول میترسیدن و بعدا عادت کردن یک روز مادر رفته در مدرسه پسرش دنبالش همه دوستای پسرش ترسیدن و روز بعد پسره رو مسخره میکردن که مادرت یک چشم داره وحشت ناکه ........این اقا پسر داستان ما ب مادرش میگه اگه میخوای من راحت باشم زود تر بمیر تااز شرت راحت شم و اینقدر باعث ابروریزی من نشی مادر با ی لبخندی سکوت کرد بالاخره با درس خوندن زیاد پسر ب اتریش رفت و زن گرفت و بچه دار شد و شغل خوبی داشت وب خوش حالی زندگی میکرد بدون مادر اما ی روز مادرش اومد اتریش که پسرشو ببینه عروسشو و نوه هاشو ببینه ولی بچه ها با دیدن مادر بزرگشون ترسیدن و ب اتاقشون رفتن پسر که بسیار ناراحت شد رو ب مادرش گفت چی میخوای اینجا برو گمشو بیرون همین الان از خونه ی من کی گفته تو بیای اینجا؟؟مادرم گفت ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدم و رفت از خونه پسرش ...ی روز دعوت نامه اومد از ایران برای این اقا پسر که جلسه دارن تو ایران بعد از جلسه پسر رفت به خونه قبلی که با مادرش زندگی میکردن بهش خبر دادن که مادرش فوت کرده حتی ی قطره اشک هم نریخت برا مادرش ی نامه بهش دادن که گفتن مادرت گفته بدیم ب تو وقتی نامه رو باز کرد شروع کرد ب خوندن تو نامه نوشته بود سلام پسر عزیزم حالت خوبه؟شاید وقتی این نامه رو میخونی دیگه من نتوننم از جام بلند شم ولی ب هر حال دوست دارم و داشتم تو وقتی خیلی کوچیک بودی تو یک تصادف یک چشمت رو ازدست دادی و منم که دیدم داری هرروز بزرگ تر میشی و حس مادرانم اجازه نداد که تو یک چشم داشته باشی واسه همین یک چشمم رو دادم به تو .................