شروع دنیایم، دنیایی که قدرت احساس و لمسش را پیدا کردم،از آنجا بود که شیرینی بازی کودکانه احساس می کردم.آن روزها که شوق بزرگ شدن ،قد کشیدن تا آنجا که بتوانم از پنجره خانه بیرون را ببینم، در من شکل گرفته بود....شوق بزرگ شدنم تا آنجا ادامه داشت که..........فهمیدم بزرگ شدن(آن بزرگ شدنی که باب بودوهست) یعنی.........از دست دادن لذت های کودکانه، از دست دادن احساسات شیرین و خالصانه ی بچگی....از آن روز که باورم شد، می میرد، تمام آنچه، آن روزها برایم تمام معنیم بود. باورم شد که.......بزرگ شدن یعنی به راحتی اشک نریختن به راحتی رنجاندن به راحتی نفهمیدن دیگر ها و احساس آن ها و بی اهمیت شدن آنچه در بزرگی برایمان به ظاهر کوچک اما در واقع بسیار بزرگ است (گردآوری : انجمن ناجی)...و من، این معامله را خواستم نپذیرم ترجیح می دادم هیچ وقت بزرگ نشوم ....اما دیدم این معامله یک معامله اجباریست و باید بپذیرم این حقیقت تلخ را.......اما.........عهد بستم...عهد بستم که ارزشهای کودکی هرگز برایم بی ارزش نشود.... چه پیمان های قشنگی و چه قشنگ وفا کردم به آن ها.... اما...کاش آن موقع عهد دیگیری می بستم چون اگر می بستم بی شک به آن وفا می کردم بگذریم....آنقدر از خودم به خاطر وفای به این عهدها راضی بودم، آنقدر به خود بالیدم،آنقدر سرخوش بودم به خاطر رسیدن به خواسته هایم تا آنجا که همین بالیدن هابه زمینم زد....شاید حقم بود، شاید لازم بود، این زمین خوردن، اما می ترسم ....می ترسم خداوند....می ترسم که دیگر نتوانم بلند شوم، بلند شدنم را به عهده ی خودم نگذار که نای بلند شدنم نیست...از این جسم بی رمق انتظار بلند شدن دور از انصاف است (گردآوری : انجمن ناجی)...دست خسته ام مدت هاست منتظر است تا بگیریش و بلندم کنی...حالا ببینم دیگر از آن بالیدن ها خبری نیست....ببینم که حالا من ماندم و یک دنیا اعتراض یک عمر سوال ویک سرزنش ابدی....اما با همه ی این ها من ماندم و یک امید عجیب وبی نهایت در دل .... یا حق