مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد... اما مرد توجهی نکرد.
مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن... آذرش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟ بگذار تو را ببینم... ستاره ای درخشید اما مرد ندید.
مرد در نهایت یأس فریاد کشید: خدایا یک معجزه به من نشان بده!!!
کودکی متولد شد، اما باز مرد توجهی نکرد.
ما خدا را گم می کنیم در حالی که او در نفس های ما جریان دارد. خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست. تا به حال چندبار خوشی هایمان را به او آرام و بی بهانه گفته ایم. فقط زمانی که خسته و درمانده ایم به طرفش می رویم. خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او ما را دیده و حس کرده.اما گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست (گردآوری : انجمن ناجی)