خدا در چشمان همیشه نگران مادرم جریان دارد و در دستان پینه بسته ی پدرم لانه کرده.خدا تک روزنه های نور در دیوار زندان است،قُم قُمه ی آب در بیابان است و تجربه ی شیرین خورشید است در قطب.
خدا لبخندهای مهربان توست وقتی تمام تمنای مرا پاسخ میدهی و دستان گشوده ی من است آنگاه که بازوان تو را نادیده نمی گیرم.
خدا راه میرود، شعر میخواند، نــــور می بافد.
خدا شبها برای بچه ها قصه می گوید و صبحها یادشان می اندازد صورت پدر را با جانانه ترین بوسه بدرقه کنند.
خدا هنگام عاشق شدن ما دلشوره می گیرد و شبهای فراغ پا به پای ما می گرید.خدا ازدحام پشه ها دور چراغ است ،خدا روی دوشهای حلزون است،تجربه ی لحظه های پیله ، برای کرم است و رویش همیشگی جلبکها در برکه هاست (گردآوری : انجمن ناجی)
خدا بلیط میدهد،سوار اتوبوس می شود اماجایش را با پیر زنها عوض می کند.
خدا با مزه ی خرما کام تلخ مرگ را شیرین می کند. خدا اوج پرواز عقاب است ، نوسان سریع قلب گنجشک است،لحظه های مکر روباه است و خدا فصل جفت گیری پنگوئنهاست (گردآوری : انجمن ناجی)